Part 4

1.2K 208 42
                                    



همیشه اونطوری نمیشه که ما میخوایم...!

این جمله رو شاید بعضی ها درک نکنن اما،
جیمین با همه وجودش اینو میفهمید.

و این جمله همیشه توی ذهنش بود و بارها و بارها براش تکرار میشد.

مثله وقتی که هشت سالش بود و پاپاش بهش قول داد ببرتش شهربازی اما متاسفانه با یه ماشین تصادف کرد و بدون عمل کردن به قولش، پسرکشو برای همیشه تنها گذاشت..

مثله روزی که منتظرِ بهترین رفیقش مونده بود، که باهم سینما برن، اما انتظارش طول کشید و هیچوقت دوستش نیومد..

مثله وقتی که تصورات و رویاهای قشنگی با جفتش یا جفتاش توی ذهنش داشت اما هیچکدوم اونطور که میخواست پیش نرفت..

و خیلی اتفاقاته دیگه...

خیلی دوست داشت بدونه، کجایِ کارو اشتباه اومده که الان وضعیتش اینجوریه...

جفتاش، رقیبای پدرش بودن و حالا اونو توی خونه زندونی کردن.



«Flash back»



- اگه نخوای.."صدای بم"..پدرت میمیره!

بلافاصله بعد تموم شدن حرفش، صدای بلند رعد و برق همه جارو فرا گرفت.

جیمین گفته بود که وحشتِ زیادی از رعد و برق داشت؟

اون از رعد و برق، تاریکی و تنهایی میترسید.
از بی کسی میترسید.

چرا آلفاهاش انقد بیرحم بودن؟!

چرا بجای اینکه کنارش باشن، جلوش ایستادن و تهدیدش میکنن؟!

با چشمای لرزون توی چشمای تاریکِ تهیونگ که تو دو سانتی صورتش قرار داشت، نگاه کرد.

رو قلبش احساس سنگینی میکرد؛ بغض گلوشو گرفته بود و قصد ول کردن نداشت.

هنوز دستِ تهیونگو روی کمرش حس میکرد و این قلبشو آتیش میزد.

چطور میتونستن بهش دست بزنن وقتی انقد بیرحمانه اذیتش میکردن؟

با عصبانیت دستاشو رو سینه عضلانی تهیونگ گذاشت و با تمام زوری که داشت هلش داد.

تهیونگ ازش جدا شد و عقب رفت.

× کافیه دستتون به پدرم بخوره...

مکث کرد و بغض داخل گلوشو قورت داد.

× من میدونم با شما!

جونگکوک تکخندی زد.

+ اونش دیگه به تو بستگی داره امگا..اگه پسرِ خوبی باشی و به حرفِ آلفاهات گوش بدی..ماهم کاری با پدرت نداریم

جیمین با چشمایی که یه لایه اشک روش بود و صدایی لرزون؛

× ازتون متنفرممم

♡𝐌𝐲 𝐦𝐚𝐟𝐢𝐚 𝐚𝐥𝐩𝐡𝐚𝐬♡Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang