Part 9

843 179 48
                                    


«سه روز بعد»

# بعدشم که دیگه با ناامیدی گوشی رو قطع کردن


× باورم نمیشه!


# بدبختا بدجور ازشون انتقام گرفتی..هنوز صدای نفسای عصبی تهیونگ و صدای غمگین جونگکوک تو گوشمه


جیمین با حرف بک ناراحت به زمین زل زد.

× یعنی خیلی زیاده روی کردم؟


# نهه عزیزم معلومه که نه..حقشون بود باید می فهمیدن چه فرشته ای توی زندگیشونه تا قدرتو بدونن


× ولی فک میکنم که دیگه بسه...بهتره برگردم

# مطمئنی؟

جیمین سرشو تکون داد.

# خب...باشه ولی فعلا یکم دیگه صب کن...فردا پس فردا برت می گردونم اوکی؟

× باشه

# بریم ناهار بخوریم؟...هالمونی غذاهای خوشمزه ای درست کرده


× اوهوم بریم...من که خیلی گشنمه




از جاشون پاشدن و خواستن سمتِ بیرون اتاق برن که جیمین با حسِ سرگیجه دستشو رو سرش گذاشت و به دیوار تکیه داد تا نیوفته.


بک با نگرانی سمتش رفت.

# جیمین چیشد؟..حالت خوبه؟

دستشو از رو سرش برداشت و به بک نگاه کرد.

× چیزی نیست خوبم یه لحظه سرم گیج رفت


# مطمئنی؟

× اره اره نگران نباش بیا بریم




# خیلی ضعیف شدی این چند روزه میخوام انقد بهت غذا بدم که بترکی

× عهه؟!

# آرهه

.

.

.

+ هی تهیونگ، یه سر نخ هایی پیدا کردم



جونگکوک سمت تهیونگ که خودشو داخلِ یه عالمه کاغذ غرق کرده بود، رفت.

_ چیشده؟

+ از یکی از همسایه های بکهیون که روبرو خونش زندگی میکرد پرسیدم آخرین بار کِی بکهیونو دیده گفت آخرین بار داشته از خرید بر می گشته با یه پسر امگای دیگه دیدتش که داشتن سوار ماشین میشدن و میرفتن

_ و صد درصد هم اون پسرِ جیمین بوده



+ آره گفت پوست خیلی سفیدی داشته با موهای نقره ای و بینی باریک و لبای درشت...خودشه

_ پس بکهیون بهمون دروغ گفته


+ اره و جیمین ازش خواسته مطمئنَن

_ الان که فهمیدیم پیش بکهیونه کارمون راحت تره
میتونیم دوربینای خیابونارو چک کنیم ببینیم کجا رفتن


+ هرچی هست مطمئنم از شهر خارج شدن و یجایین که سیگنال نمیده گوشیشون وگرنه تا الان پیداش کرده بودیم


_ نگران نباش، هرجور شده پیداش میکنیم!





.

.


.



«عصر روز بعد»


& جیمین پسرم حتما دوباره بهمون سر بزن خیلی خوشحال میشیم

× چشم هالمونی بابت زحمتایی که کشیدین خیلی ممنونم

= این حرفا رو نزن توهم مثله بک برامون عزیزی



جیمین بعد خدافظی با مادربزرگای بکهیون، همراه چمدونش سمت ماشین بک رفت و اونو تو صندوق گذاشت.


در صندوقو که بست از دور به بک نگاه کرد که داشت از مادربزرگاش تشکر میکرد، منتظر موند.



~ جیمین!

متعجب با شنیدن اسمش توسط صدای آشنایی، چرخید و با دیدن شخص جلوش شکه شد.




با صدایی لرزون لب زد؛

× آپا..!؟






مهم👇🏻

_____________________

گایز حالتون چطوره؟
امیدوارم حالتون خوب باشه♡

گایز میدونم الان فحشم میدین ولی ندین خب؟
میدونم خیلی پارته کوتاهیه بعد مدت زیادی
ولی من این چند هفته سرم خیلی شلوغ بود و بابام یه ماموریت کاری داشت مجبور شدیم بریم یه شهر دیگه چند هفته و من اصلا به نت دسترسی نداشتم
و اگرم داشتم خیلی ضعیف و بد بود هیچی آپ نمیشد.
این از نبودنم و آیم سو ساری..

و کوتاهیه پارت دلیل داره و ربط به داستان داره
این پارت مجبور شدم کوتاه باشه چون تو پارتای بعد کار دارم خلاصه دلیلش کم نوشتنم نیست
این یه پارت باید کم باشه(مغز:باشه دیگه گایی*دی:/)

اره خلاصه حمایت کنین به زودی زود پارت بعد را خواهم گذاشت. بوس بهتون♡♡♡

چون پارت کوتاه بود شرطو اوردم پایین♡♡

شرط پارت بعد:

80 تا ووت☆
40 تا کامنت♡

♡𝐌𝐲 𝐦𝐚𝐟𝐢𝐚 𝐚𝐥𝐩𝐡𝐚𝐬♡Where stories live. Discover now