Part 7

1K 185 76
                                    




× دیگه وقتشه!

همونطور که جلوی آینه ایستاده بود به خودش گفت و نفس عمیقی کشید.

نگاهشو به چمدونِ کنار در داد؛

× اینجوری بهتره!..قرار نیست که برای همیشه برم..چیزیشون نمیشه

سمت چمدون نسبتا بزرگش رفت و با گرفتن دَستَش، در اتاق رو باز کرد و ازش خارج شد.

ازونجایی که الان تایمه استراحتِ خدمتکارا بود خیالش ازون بابت راحت بود اما فقط باید یجوری بادیگاردارو سرگرم میکرد تا بتونه از خونه خارج شه.

چمدونشو یه گوشه جوری که معلوم نباشه گذاشت و از پله ها پایین رفت.

سه تا بادیگارد بودن، احتمالا بقیشون تایم ناهارشون بوده و فقط این سه تا مونده بودن.

× اوکی..تو میتونی جیمین

نفس عمیقی کشید، پله های آخر رو دوید و حالتی نگران و استرس زا به خودش گرفت و سمت بادیگاردا رفت.


× کمک کنین..یکی کمک کنهه!


* چیشده قربان؟

جیمین آب دهنشو با استرس قورت داد و همونطور که نفس نفس میزد گفت؛

× اتاق..اتاقم آتیش گرفته لطفا..کمک کنین!



بادیگاردا با شنیدن این حرف سریع به سمت طبقه بالا رفتن و جیمین هم پشتشون حرکت کرد.


با رسیدن به طبقه بالا، سه تاشون سریع وارد اتاق شدن تا ببینن چخبره که یهو درِ اتاق بسته شد و از پشت قفل شد.


جیمین قفل رو روی زمین انداخت و با شنیدن مشتایی که به در میخورد لبشو با شرمندگی گاز گرفت.


× بعدا یکی درو براتون باز میکنه


آروم گفت و با گرفتن چمدونش به طبقه پایین رفت و از خونه خارج شد.

با دیدن ماشین بکهیون سمتش دوید.

بک از ماشین پیاده شد و بهش نگاه کرد.

# چیشد..خوبی؟

× اره من خوبم فقط بهتره زودتر بریم تا نیومدن

# اوکی چمدونتو بده به من


بک چمدونو ازش گرفت و اونو توی صندوق گذاشت.

بعد پشت ماشین نشستن و بک پدال گاز رو فشار داد و ازونجا دور شدن.

.

.

.

.

+ چی؟...منظورتت چیهه چیشده؟

+ جیمین؟!...اوکی داریم میایم


گوشی رو قطع کرد و روبه چهره سوالی تهیونگ کرد؛

♡𝐌𝐲 𝐦𝐚𝐟𝐢𝐚 𝐚𝐥𝐩𝐡𝐚𝐬♡Where stories live. Discover now