Part 10

924 179 45
                                    

~ جیمین!


× آپا؟! "بغض"


سوجون سمت پسرش، زندگیش، عزیز دردونش اومد و اونو محکم تو آغوش پدرونش گرفت.

جیمین از شک خارج شد و با چشمایی اشکی آغوش پدرشو پذیرفت و گذاشت دلتنگی شدیدشو برطرف کنه.


~ جیمین پسرم...عزیزم...خدای من دلم برات یه ذره شده بود


× هق آپا کجا بودی؟..چرا نیومدی دنبالم؟



~ معذرت میخوام پسرم...آپارو ببخش که تنهات گذاشت


× باید توضیح بدی...بگی که این همه مدت کجا بودی


~ همه چیو برات توضیح میدم پسرم..همه چیو


بوسه ای رو پیشونی پسرکش زد و ازش جدا شد.

دستای کوچیکشو تو دستای بزرگ و تقریبا چروکش گرفت و نوازش کرد.

دلش پر میکشید برای اینکه بشینه ساعت ها پسرکشو در آغوش بگیره ولی الان کارهای مهم تری داشت.


~ اینجا خونه مادربزرگای بکهیونه؟

× آره

~ خب پس بیا بریم تو تا برات همه چیو توضیح بدم

× نه آپا اونجا نریم دیگه

~ چرا؟

× این چند روز خیلی زحمتشون دادم تازه بک هم نیست بهتره بریم هتلی جایی!

سوجون با ناراحتی لب زد؛

~ توهم فهمیدی؟


× مگه میشه اونا بهم نگن چکارا کردن...میدونم دیگه خونه ای نداریم!

~ متاسفم پسرم همش تقصیر منه!


× تو که اونکارو نکردی آپا ولی یه توضیح قانع کننده میخوام


~ همشو برات میگم



.

.

.



لیوان آبو رو میز گذاشت، روی مبل نشست و به سوجون خیره شد.

× میشنوم آپا

+ خیلی وقت پیش وقتی تقریبا ده دوازده سالت بود..یه دشمنی بزرگی بین منو کیم بزرگ بوجود اومد


× منظورت پدر تهیونگ و جونگکوکه؟

~ اره...منو کیم خیلی باهم رفیق بودیم حتی ما باهم دیگه یه گروه مافیا زدیم و سالها باهم قمار میکردیم و وقت می گذروندیم..تا اینکه..یه روز یه گروه دیگه باعث شد ما از هم جدا بشیم و هرکی یه گروه جدا بزنه..اما فقط جدایی نبود...من یه مدت شاهد این بودم که کیم با اون گروه چقد رفت و آمد داشت و یجورایی باهم رفیق شده بودن...اولای جدایی، رفاقتمون سرجاش بود و ما بهم سر میزدیم اما یروز که رفتم کیم رو ببینم...خیلی سرد رفتار میکرد و با تنفر بهم نگاه میکرد...هیچوقت هم نفهمیدم چرا و چطور...ازون به بعد کیم همش سعی میکرد به یه روشی منو نابود کنه...اما تو یه حادثه ای کشته شد و پسراش منو مقصرش میدونستن حتی قاتلش صدام میزدن..در صورتی که اینطور نبود...منم خیلی میترسیدم ازشون، پسراش از خودشم بدتر بودن...اونموقع تو کوچیک بودی و پاپاتم خیلی نگران بود..من تمام تلاشمو میکردم باهاشون رو در رو نشم..اما اونا ول کن نبودن تا اینکه بزرگ تر شدن گیرم انداختن همین چند ماه پیش..منم در برابرشون هیچ بودم...با تو تهدیدم کردن گفتن، میخوان با تو ازم انتقام بگیرن..هرکاری کردم هر التماس و خواهشی که ازشون کردم هیچ فایده ای نداشت..وقتی فرار کردم از دستشون رفتم سمت خونمون و دیدم هیچی ازش نمونده..هیچی..کله زیر دستام ناپدید شده بودن..دلمو خوش کرده بودم به همه اینا تا بیام نجاتت بدم..اما هیچی نبود...من دستِ خالی هیچکاری نمیتونستم بکنم...مجبور شدم برم..برم آمریکا پیشه یکی از رفیقام..قبلش یکی از زیر دستای مورد اعتمادمو که پیداش کرده بودم برات گذاشتم تا از دور مراقبت باشه..


♡𝐌𝐲 𝐦𝐚𝐟𝐢𝐚 𝐚𝐥𝐩𝐡𝐚𝐬♡Where stories live. Discover now