Part 5

1.3K 215 66
                                    


"یک ماه بعد"

سی رو به همین زودی گذشته بود.

سی روزی که برای جیمین دردناک، حوصله سر بر و همینطور قشنگ بود.

تو این یک ماه جوری به تظاهر کردن عادت کرده بود که دیگه نمیدونست احساساتی که الان از خودش نشون میده واقعیه یا فیک..

از همون روزی که آلفاهاش تهدیدش کردن تا الان، یجوری باهاشون رفتار میکرد که انگار از کنار اونا موندن راضیه و دوسشون داره.

کنارشون میخوابید، باهاشون سرِ یه میز غذا میخورد، باهاشون بیرون میرفت، میخندید، گریه میکرد و هرکاری که پارتنارا انجام میدن انجام میداد..

تهیونگ و جونگکوک باهاش خوب رفتار میکردن، دوسش داشتن و تا امروز کاری نبوده براش انجام ندن.

اما..

اون قرار نبود به همین زودی ببخشتشون.
اونا باید تقاصه کارشونو بدن..
شاید با عشقی که تو این یک ماه دیده بود از طرفشون دلش نرم شده بود اما هنوزم میخواست انتقامشو بگیره.

پدرشو خیلی وقت بود که ندیده..
نمیدونست کجاس و چه بلایی سرش اومده.

هربارم از اونا میپرسید، میگفتن ما خبری ازش نداریم.

دلش برای آباش تنگ شده بود.
حداقل خوبیش این بود بکهیون رو هر وقت میخواست میدید.

اما حقیقتا خسته شده بود.
از اینکه هروقت خواست بیرون بره باید دوتا بادیگارد همراهش باشن و همه جا باهاش برن خسته شده بود.

همین روزاس که نقششو عملی کنه..

با شنیدن صدای زنگ عمارت، دستی به صورتش کشید و از اتاقِ مشترکشون خارج شد.

از پله ها پایین اومد و زنِ خدمتکارِ میانسالی که درو باز میکرد رو دید.

با باز شدن در بزرگ عمارت، پسرِ همیشه شاد و خندانی وارد شد و با صدایی بلند حضورِ خودشو اعلام کرد.

# من اومدممم

جیمین با دیدنش، لبخندی زد و با ذوق سمتش رفت.

تا بهش رسید پرید بغلشو و همو محکم بغل کردن.

× بککک...مرسی که اومدیی

از هم جدا شدن و سمتِ پذیرایی راه افتادن.

# بیخیال عشقم..معلومه که برای این عمارتِ قشنگ و بزرگم که شده میام

روی کاناپه نشست و به جیمینی که با اخم و دلخوری بهش نگاه میکرد خیره شد.

× واقعا که!...یعنی فقط بخاطر همین میای اینجا؟

بک با لبخندی خبیثانه جواب داد.

# اره!

جیمین لباشو جلو داد و با اخمی فیک روشو از بک برگردوند.

♡𝐌𝐲 𝐦𝐚𝐟𝐢𝐚 𝐚𝐥𝐩𝐡𝐚𝐬♡Where stories live. Discover now