13

3.1K 277 3
                                    

از ترس زبون جفتشون قفل کرده بود ، عین مسخ شده ها به اربابشون نگاه می کردن و جرات نفس کشیدن هم نداشتن

ته: هوسوک

با تن صدای بلند اربابش به خودش اومد ، ناخودآگاه نگاهش به سمت دست چپ اربابش کشیده شد
با دیدن حلقه توی انگشت انگشتری اربابش آب دهنش رو بزور از گلوی خشکش پایین فرستاد

ته: چرا الهه من توی اتاقش نیست ؟

هوسوک: ق....ققربان....ش....شما

ته: قرار بود یک ماه دیگه بیام ؟ هر چند به تو ربطی نداره اما .....

کای: واسطه های عربمون دیگه بدرد نمی خوردن هوسوک شی

ته: دیگی برای من نجوشه باید سر سگ توش باشه

هوسوک: ار...ررباب....ا....الهه... اتون

یونگی: از دستمون فرار کرد ارباب

هوسوک با صدای یونگی دلش ریخت و نگاهش رو به یونگی داد

وی هومی کشید و با قدم های آروم و چهره ای خونسرد به سمت یونگی رفت ، توی چند سانتی یونگی ایستاد

به سر پایین افتاده و چهره شرمنده یونگی نگاه کرد

ته: می دونی کسی که فرار کرده چه مقامی توی این عمارت داره؟

یونگی خواست جواب بده اما با تو دهنی محکمی که از وی خورد روی زمین افتاد ، دستش رو روی لب پاره شدش گذاشت
دست اربابش بیش از حد سنگین بود

ته: اجازه نداده بودم جواب بدی

چرخی دور یونگی زد و دوباره روبه روی یونگی قرار گرفت

ته: چند سال برای من کار می کنی ؟

یونگی خواست جواب بده که ایندفعه لگد وی توی صورتش فرود اومد

ته: این دفعه اجازه داده بودم؟؟؟

یونگی روی زانو هاش نشست و دستاش رو روی زانو هاش گذاشت

ته: آفرین حالا یاد گرفتی ، چه ساعتی گمش کردین ؟

رو به هوسوک گفت ، هوسوک به سمتشون رفت و جلوی وی زانو زد

ته:اجازه دارید حالا بگید

هوسوک به سمت اربابش رفت ، کنار یونگی جلوی اربابش زانو زد

هوسوک: امروز ساعت 10 صبح

ته: دقیق ؟

هوسوک: دقیق ارباب

ته: هووممم تا ساعت 10 صبح فردا وقت دارید پیداش کنید در غیر این صورت خودتون می دونید چه بلایی سرتون میاد

هوسوک: بله ارباب می دونیم

ته: از جلوی چشمام گمشید

یونگی و هوسوک از جاشون بلند شدن ، تا کمر تعظیمی کردن و از اونجا رفتن

SLAVE OR HUSBAND [Vkook]Where stories live. Discover now