قسمت دوم: 607

3.1K 556 307
                                    

صدای خش‌خش ضعیفی از پشت‌سر، رشته‌ی افکارم رو پاره کرد و به همون سرعتی که از یک جنگجو انتظار می‌رفت، خیز برداشتم تا منبع صدا و حس خطری که درلحظه احساس کردم رو گیر بندازم.
منبع صدا از میون بوته‌های تمشک که درحال حاضر فقط شاخ‌و‌برگ داشتن و عاری از میوه بودن، می‌اومد و با کمی دقت و ریز‌شدن چشم‌هام، تونستم اون منبع رو پیدا کنم.

اولین چیزی که به چشم خورد دو تیله‌ی براق عسلی‌رنگ بود و لبخندی که روی لب‌هام نشست به اون موجود خواستنی جرئت داد تا از مخفیگاه‌اش بیرون بیاد.
سرم به‌سمتی کج شد و لبخندم عمیق‌تر؛ توله امگا نزدیک‌ و نزدیک‌تر شد و درست مثل یک کوالا به پاهای بلند من چسبید.
خب راستش فکر می‌کردم بعد از اتفاق اون روز و برخوردش با من، ترسیده و دیگه جرئت نزدیک‌شدن به من رو نداره؛ اما حالا با این حرکت امگا کوچولو، تمام تصوراتم اشتباه از آب دراومد.
روی زانوهام نشستم تا با امگا کوچولو هم‌قد بشم، هرچند که حتی در این حالت باز هم سر کوچیکش به‌سختی تا شونه‌هام می‌رسید.

«این وقت شب نباید خواب باشی، خانم کوچولو؟»

توله امگای مو‌خرمایی درحالی‌که با دست‌های کوچیکش یکی از پاهای من رو گرفته بود، لب‌هاش آویزون شد و با لحنی معصومانه گفت: «خوابم نمی‌بره.»

«چرا خوابت نمی‌بره؟ کابوس دیدی؟»

سر تکون داد و بغض کرد. بغضی که حالا به گلوی من نیز چنگ می‌زد و خشم درونم رو شعله‌ور!
پدر این توله جزء سربازهایی بود که اسمشون در لیست کشته‌شده‌ها قرار گرفته بود و مادرش، جزء گم‌شده‌ها.
درسته، تعدادی از افراد قبیله گم‌شده‌بودن و ما هنوز نتونستیم بفهمیم چه بلایی به سر اون‌ها اومده.
دست‌هام زیر بدن کوچیکش قرار گرفت و‌ توی یک حرکت توله‌امگا رو درآغوش کشیدم. سرش روی سینه‌ام فرود اومد و من درست می‌دیدم؟
اون کوچولو داشت بینیش رو به سینه‌ام می‌مالید!

«می‌خوای امشب رو پیش من بخوابی؟»

چشم‌هاش برق زد، خوش‌حال سر تکون داد و باز هم بینیش رو به سینه‌ام مالید.
مسیری که تا اون لحظه میلی برای سریع‌تر طی کردنش نداشتم، با قدم‌‌های بلندم در عرض چند ثانیه طی شد و حالا همراه با اون کوچولوی نمکی داخل اتاق‌خواب من بودیم.

یک دست لباس‌خواب از داخل کمد برداشتم و برای عوض‌کردن، وارد سرویس اتاق شدم. وقتی برگشتم توله امگا روی پتوی پشمی دراز کشیده بود و با چشم های نیمه‌باز و خمار به من نگاه می‌کرد.
بی‌حرف خودم رو به تخت رسوندم و با کمی فاصله روی تخت دراز کشیدم. امگا کوچولو با چشم‌های عسلی‌رنگش مظلومانه به من نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. نمی‌دونم جرئتش رو نداشت یا منتظر اجازه‌ی من بود.
در آخر طاقتم سر اومد و پرسیدم: «می‌خوای بیای بغلم؟»

My you Where stories live. Discover now