اولین چیزی که بعداز ورودش به پک شنید، خبر گمشدن چند تن از تولهها بود. تولههایی که همگی جزو فرزندان سربازهای گمشده بودن.اولش از شنیدن این خبر شوکه و حالش دگرگون شده بود؛ اون قرار بود مراقب افرادش باشه و حالا با کوتاهی خودش و نبودش داخل پک، چند تا از تولههاشون ناپدید شده بودن؛ اما زمانی که فهمید خانم کوچولو هم یکی از اون تولههای گمشدهست، بدنش طاقت نیاورد و با رسوندن خودش به سرویس، هرچی که خورده و نخورده بود رو بالا آورد.
اگه فقط بهجای رفتن پیش ساحره، شب رو کنار خانم کوچولو میگذروند، شاید الان اون کوچولوی بغلکردنی هنوز هم کنارش بود؛ اما اگه پیش خانم کوچولو میموند پس تهیونگ چی میشد؟
الههی ماه، جونگکوک واقعاً داشت عقلش رو از دست میداد و نمیدونست باید چطوری شرایط رو از دو طرف مدیریت کنه.
اون از صبحی که داشت و تهیونگِ دلخورشده، این هم از خبری که بلافاصله بعداز ورودش به پک شنیده بود.
بهتر از این نمیشد!افراد معمولی هنوز چیزی از این موضوع نمیدونستن و جونگکوک هم قصدی برای گفتن این موضوع نداشت. حتی خیلی از افراد و سربازهای خودشون هم از این موضوع بیاطلاع بودن و فرمانده قصد داشت با کمک هوسوک و جوهی و چند تا از افرادش پیگیر ماجرا باشه.
بعداز حادثهی اون شب و اتفاقی که افتاد، پدرش دستور داد تا فقط با همراهی هوسوک و جوهی حق رفتن به مأموریتها رو داره. اون مرد هنوز هم نگران شرایط پسرش بود و بههیچعنوان قصد نداشت یک بار دیگه شاهد گمشدن و آسیبدیدنِ جونگکوک باشه.
پس بدون خوردن ناهار و جونگکوکی که حتی صبحانه هم نخورده بود، جونگکوک، جوهی و هوسوک همراه با چند تن از افرادشون که تعداد انگشت شماری داشتن، به دستورِ رهبر پک، مخفیانه قبیله رو برای پیداکردن تولهها ترک کردن.
...
زمان زیادی از غروب خورشید میگذشت و حالا آسمون کاملاً تاریک بود. سربازانی که شیفت شب ایستاده بودن همگی جزو دستهای قرار داشتن که از ماجرا باخبر و قرار بود مراقب ورود و خروج فرمانده و افرادش باشن. فرمانده به جز جوهی و هوسوک، تنها پنج تن از افراد مطمئن و وفادارش رو همراه با خودش برده بود تا هیچکس خارج از برنامه متوجه غیابشون نشه.
بعداز اون جنگِ سرخود و واردشدن تهیونگ و سپس فرارش از پک، اگه یک اشتباه دیگه هم مرتکب میشد ممکن بود مقامش بهخطر بیفته و شورا برای عوضکردنش دسیسه بچینن؛ کاری که قبلاً هم انجام داده بودن. پس باید از این به بعد فکرشده عمل میکرد تا بتونه موقعیتی که سالها برای رسیدن بهش تلاش کرده بود رو حفظ کنه.
اولین قدم در این راه پیداکردن تولههای گمشده بیهیچ سروصدایی بود. تولههایی که نمیدونست چطور تونسته بودن از قبیله با اون همه محافظ و امکانات امنیتی بالا خارج بشن. یه حدسهایی میزد؛ اما خیلی مطمئن نبود که حدسش چقدر میتونه درست باشه.
YOU ARE READING
My you
Fanfiction_شانس آوردی آلفا، امگای قوی داری؛ با وجود شدت بالای ضربه، اما آسیب شدیدی بهش وارد نشده و مهمتر از همه اگه در حالت انسانی چنین آسیبی میدید درجا بچهاش رو از دست می داد؛ اما چون در حالت گرگینه... تهیونگ که تا اون لحظه با دقت به حرفهای ساحره گوش می...