پارت چهارم: دریای عسلی

2.4K 477 139
                                    

پلک‌زدن‌های مکرر و مژه‌های بلندی که انگار قصد پرواز داشتن، برای تأثیرگذاری بیشترِ کلماتش بودن؛ اما جونگ‌کوک شخصی نبود که با این طنازی‌ها تحت‌‌تأثیر قرار بگیره.
تیله‌های دورنگش رو داخل کاسه چرخوند و مقابل نگاه‌های منتظر و امیدوارِ گرگ چشم‌‌یاقوتی، چند قدم به‌ عقب برداشت.

«فکر کنم باید محل تمرینم رو عوض کنم.»

با خودش صحبت کرد؛ اما جمله‌اش رو جوری بیان کرد تا گرگ چشم‌یاقوتی هم بشنوه، شاید این‌جوری دست از سرش برمی‌داشت و دیگه مزاحم خلوتش نمی‌شد. تهیونگ فقط با همون جمله‌ی نسبتاً کوتاه و رد‌شدنِ غیرمستقیمِ درخواست دوستیش، گوش‌های مخملیِ گرگش خم شد و لبخند روی لب‌های درشتش ماسید.
چرا درخواستش رو رد کرد؟
مگه دوست‌شدن با تهیونگ چه ضرری داشت؟
درسته اون جنگیدن بلند نبود یا به اندازه‌ی اون گرگِ خوش‌بو عضلانی نبود؛ اما می‌تونست راجع‌به گل‌ها اطلاعات خوبی بهش بده یا که براش تاج‌های زیبا از گل‌های طبیعی بسازه تا روی موهای رنگ شبش بذاره.

حتی تصور اون گرگ خوش‌بو با تاج سری از گل‌های ارکیده روی موهای مشکی و بلندش، ماهیچه‌ی تپنده‌ در سمت چپ سینه‌اش رو قلقلک داد و لبخندی دوباره روی لب‌هاش نشوند.
جونگ‌کوک نگاه عجیبی به تهیونگ انداخت و یک تای ابروش رو بالا‌ برد.
با خودش فکر کرد که اون گرگ غریبه از نظر سلامت عقلانی، مشکل داشت؟
چرا این‌قدر بی‌دلیل لبخند می‌زد؟
سری از سر تأسف تکون داد و بی‌اهمیت به تهیونگی که در تصورات خودش غرق شده بود، به‌طرف رودخونه رفت. تمرین در رودخونه رو به تمرین داخل پک ترجیح می‌داد. زمانی که ورزش‌های سخت و طاقت‌فرسا رو در جهت مخالف جریان آب انجام می‌داد، تأثیرات بیشتری احساس می‌کرد تا زمانی‌ که همون حرکات رو داخل زمینِ تمرین پک انجام می‌داد.

به‌غیر از لباس‌زیرش، تمامی لباس‌هاش رو درآورد تا خیس نشن و بعد بی‌اهمیت به اون گرگ‌ چشم‌یاقوتی و نگاه خیره‌اش، وارد رودخونه شد.
نیازی به گرم‌کردن نداشت؛ چراکه طی‌کردن اون مسیر طولانی از پک تا رودخونه به اندازه‌ی کافی عضلاتش رو گرم و آماده می‌کرد، پس بدون مقدمه شروع به انجام حرکاتی کرد که این روزها حتی از خوردن و خوابیدن‌ هم بایستگی بیشتری داشتن.

تهیونگ وقتی دید گرگ خوش‌بو باز هم مثل روز گذشته درحال تمرین و کشتی‌گرفتن با موج‌های رودخونه‌ست؛ بی‌حرف و تکیه بر درخت راش، روی زمین نشست.
از تمرین‌کردن و دیدن تمرینات خواهرش و حتی افراد قبیله هیچ لذتی نمی‌برد؛ اما حالا دیدن حرکات اون گرگ خوش‌بو، زیادی در خاطرش تماشایی جلوه می‌کرد؛ اون‌قدر که تهیونگ نفهمید کی هوا روبه تاریکی رفت و دیگه خبری از آفتاب نبود.

تهیونگ با چشم‌هایی بسته و بی‌حرف تنها بو می‌کشید؛ بوی گل ارکیده‌ای که انگار به‌تازگی خاکش مرطوب شده و قطرات بارون روی گلبرگ‌های لطیفش نشسته بودن.

My you Where stories live. Discover now