قسمت دهم: گرگِ گرسنه

2K 458 147
                                    

بدون نگاه‌کردن به سرباز سو دستش رو دراز کرد و ندید که دخترک چقدر برای گرفتن دستش خجالت کشید و رنگ گونه‌هاش به سرخی زد.
گرفتن دست فرمانده‌ی آینده‌شون که می‌شد گفت محبوب همه‌ی دخترهای پک بود، مثل یه رویا می‌موند.
چه اهمیتی داشت که درست یک ثانیه‌ی قبل خودِ جونگ‌کوک با ول‌کردنش، زمین زده بودش؟
بعد از بلند‌شدن به کمک جونگ‌کوک، تعظیم و تشکر کرد، اما جونگ‌کوک انگار که در عالم دیگه‌ای به‌سر می‌برد، فقط سر تکون داد و به‌سمت میز صبحانه رفت. صندلی رو عقب کشید و درست کنار هوسوک نشست. فرصت نداد تا امگای چشم‌عسلی حرف بزنه و جلوجلو هشدار داد: «یک کلمه راجع‌‌‌بهش حرف بزن تا قاشق رو هل بدم توی حلقت.»

هوسوک چیزی نگفت و همراه با لبخند، گوشت داخل دهنش رو بی‌صدا قورت داد. به‌نظر می‌رسید که دیگه زیادی روی اعصاب امگای جوان‌تر راه رفته و ادامه‌دادن فقط باعث به‌وجود اومدن بحث می‌شد.

«امروزم می‌ری تمرین؟»

جونگ‌کوک قاشق برنج رو که نزدیک به لب‌هاش برده بود، پایین آورد و به کاسه‌ی برنج نگاه کرد.
رفتن به محل تمرین یعنی روبه‌رو شدن با تهیونگ، روبه‌رو شدن با تهیونگ یعنی یادآوری بوسه‌شون و جونگ‌کوک اصلاً دلش نمی‌خواست به اون بوسه فکر کنه. به‌اندازه‌ی کافی شب گذشته بی‌خوابی کشیده بود، دلش نمی‌خواست تا باز هم با فکرکردن به تهیونگ، ذهنش رو از هدف اصلیش پرت کنه.
اون به‌زودی فرمانده می‌شد و باید برای فرمانده‌شدن با قوی‌ترین امگاهای پکش رقابت می‌کرد؛ اگه نمی‌تونست افراد پایین‌رده‌تر از خودش رو شکست بده پس نمی‌تونست فرمانده‌ای باشه که به اون‌ها دستور می‌ده.

«امروز داخل زمینِ تمرین پک، تمرین می‌کنم.»

...

پاهاش رو توی شکمش جمع کرده بود و با تکه‌‌چوب باریکی که کنار درخت پیدا کرده بود، روی خاک‌ اشکال مختلف می‌کشید. دوتا دایره‌ی بزرگ و دوتا دایره‌ی کوچیک که نقش سرهاشون رو داشتن و اشکال بیضی و مستطیل‌شکل که جای دست‌‌هاو‌پاهاشون بودن.
توی ذهنش یکی از اون دایره‌ها که کمی کوچیک‌تر بود، نقش جونگ‌کوک رو داشت و دایره‌ی بزرگ‌تر خودش بود.
صدای قارو‌قور شکمش خبر از گرسنگی طولانی مدتش می‌داد. چند ساعتی شده بود که چیزی نخورده بود. انتظار داشت که وقتی صبح از خواب بیدار می‌شه، جونگ‌کوک رو بالای سرش یا حداقل داخل رودخونه ببینه؛ اما حالا ظهر شده بود و هنوز خبری از ارکیده نبود.

نکنه نمی‌اومد؟
این خیلی ناامید‌کننده می‌شد اگه جونگ‌کوک نمی‌اومد ؛چون تهیونگ تمام سختیِ فرار و خوابیدن روی درخت رو تحمل کرده بود تا بتونه ارکیده رو ببینه و نیومدنش یعنی تمام اون سختی‌ها به‌خاطر هیچ بودن.

My you Where stories live. Discover now