زمانی که به دشت رسیدن، فرمانده با نگاهی نگران و ترسیده نفسزنان بالای تپه ایستاد و به دشتِ سوتوکورِ مقابلش چشم دوخت. دویدن با سرعت بالا و شکم گرسنه باعث دلدرد و تپشهای کوبندهی قلبش شده بود؛ اما چیزی که توی اون لحظه تمام فکرش رو درگیر کرده بود بوی رایحهی ترسیدهای بود که حالا خیلی خوب میتونست استشمام کنه. اشتباه نشنیده بود، اون صدای جیغی که شنید به تولهها تعلق داشت و حالا با حس بوی آشنای دیگهای ابروهاش درهم گره خوردن و یک دستش رو به درخت و یک دستش رو، روی شکمش گذاشت. تولهی توی شکمش باز هم داشت واکنش نشون میداد و ترس امگا رو تشدید میکرد. یه چیزی این وسط درست نبود، میتونست حسش کنه؛ اما نمیتونست دلیل قطعی براش پیدا کنه.
«آه!»
با درد بدی که داخل شکمش پیچید، زیرلب ناله کرد و چانسو بازوش رو گرفت.
«حالتون خوبه فرمانده؟»
فرمانده در جواب سری به نشونهی مثبت تکون داد و بزاقش رو بیصدا فرو برد.
«داریم نزدیک میشیم چانسو، میتونم رایحهی ترسیدهشون رو بو بکشم.»
چانسو هیچ ایدهای نداشت که فرمانده از چه رایحه و صدایی حرف میزنه چون اون نه بویی احساس میکرد نه چیزی شنیده بود، یعنی ممکن بود این هم یکی از قدرتها و نشانهی برتری فرمانده نسبت به اونها باشه؟
...
با تعقیبِ اون گرگها به مکانی شبیه به یک گودال بزرگ رسیدن که یک طرفش کوهی بزرگ و سنگی همراه با آبشاری زیبا؛ اما دلهرهآور قرار گرفته بود.
مکانی که با وجود اینکه چندان از قبیلهی خودشون دور نبود؛ اما تهیونگ هیچوقت تابهحال اونجا رو ندیده بود و از وجودش خبر نداشت.
تا جایی که میدونست اون گرگهای وحشی هیچ ربطی به قبیلهی اونها نداشتن، یعنی امکان داشت گرگهای ولگرد باشن؟
اما مگه گرگهای ولگرد دسته داشتن؟امگای موخرمایی با دیدن تولههایی که از ترسِ اون گرگهای وحشی و درنده به خودشون میلرزیدن، لب برچید و دستهای کوچیکش رو مشت کرد.
خیلی دلش میخواست جلو بره و تمام اون گرگهای وحشی رو زیر مشتولگدهاش بگیره؛ اما تمام کاری که توی اون لحظه از دستش برمیاومد، حرصخوردن و کشیدن نقشهی قتل کسایی بود که بههیچعنوان نمیتونست بکشه.
البته عصبانیت از اون تولهگرگهای خنگ هم میتونست دلیل محکمی باشه تا بخواد در کنارش یه پسگردنی هم بعداز نجاتشون بهشون بزنه.تولهامگا میون افکاری که در سر میپروراند، نیم نگاهی به گرگینهی کنارش که نمیتونست بفهمه از چه گونهایه، انداخت و چشمهای گردش رو کمی ریز کرد. عجیب بود که اینقدر راحت به این مرد اعتماد کرد و همراهش اومد؛ اما خب در هر صورت کاری هم از دستش برنمیاومد. فقط میتونست امیدوار باشه که جزو دستهی اون گرگهای وحشی نیست و واقعاً قصدش کمک کردنه.
YOU ARE READING
My you
Fanfiction_شانس آوردی آلفا، امگای قوی داری؛ با وجود شدت بالای ضربه، اما آسیب شدیدی بهش وارد نشده و مهمتر از همه اگه در حالت انسانی چنین آسیبی میدید درجا بچهاش رو از دست می داد؛ اما چون در حالت گرگینه... تهیونگ که تا اون لحظه با دقت به حرفهای ساحره گوش می...