قسمت بیست و ششم: 633

2K 496 305
                                    


شاید چیزی حدود نیم ساعت زمان برد و تهیونگ دم در کلبه پرسه زد تا شاید بالأخره جونگ‌کوک بیرون بیاد؛ اما خیلی ناگهانی با حس بدی که سراسر وجودش رو پر کرد و زوزه‌ی اخطارآمیز گرگش که شرایط توله‌اش رو در خطر حس کرده بود، چشم‌هاش تغییرسایز داد و سمت در کلبه یورش برد.

«جونگ‌کوک، جونگ‌کوک در رو باز کن!»

آلفای حیران با مشت و لگد به درِ کلبه ضربه می‌زد و گرگش زوزه‌ می‌کشید و برای بیرون اومدن تقلا می‌کرد.

از طرفی امگای فرمانده شوکه از شنیدن صدای فریادهای تهیونگ، به ساحره نگاه کرد و هر دو در وسط سالن صاف ایستادن.

«جونگ‌کوکا، این در لعنتی رو باز کن!»

صدای غرش‌های بلند آلفا هرچقدر بالاتر می‌رفت بدن امگا بیشتر واکنش نشون می‌داد و ساحره از ترس اینکه بلایی به سر امگا بیاد، در کلبه رو باز کرد و آلفا به داخل خونه و روی امگایی که درست مقابلش و با کمی فاصله از ساحره ایستاده بود، پرید.

بدن جونگ‌کوک نقش بر زمین شد و چهره‌اش از درد برخورد کمرش با زمین توی هم رفت.

تهیونگ نفس‌نفس می‌زد و صدای بمش لرزه‌ای به اندام‌های امگا انداخت و متعجب از چهره‌ی خشمگینش، به چشم‌های سرخ‌رنگش خیره شد.

«تو چه‌کار کردی؟»

«تهیونگ!»

آلفا بی‌توجه به لحن شوکه‌ی امگاش و شرایطش، بلندتر غرش کرد و دندون‌های تیزش رو به رخ کشید.

«با توله‌مون چه‌کار کردی ماه؟!»

چشم‌های سرخ‌رنگ و دندون‌های تیز آلفا، تهیونگ رو شبیه به همون گونه‌ی وحشی و درنده‌ای کرده بود که دشمن فرمانده تلقی می‌شدن.
برای اولین ‌بار در نظر فرمانده، تهیونگ واقعاً شبیه به گونه‌ی خودش شده بود.
وحشی، خون‌خوار و آماده‌ی دریدن گردن هر موجود زنده‌ای که مقابلش قرار می‌گرفت!

تیله‌های گشادشده‌ی امگای فرمانده در تکاپوی پیدا‌کردن ردی از توله‌گرگِ معصوم خودش، چهره‌ی آلفا رو نگریست تا شاید چیزی از آلفای همیشه آرومش پیدا کنه؛ اما تهیونگ عصبانی‌تر از اونچه که به‌نظر می‌رسید، بود.

این‌قدر توله‌اش رو می‌خواست که حاضر بود به‌خاطرش، امگاش رو زمین بزنه؟

شوکه از نتیجه‌ای که در ذهنش گرفته و نسبتی که به خودش داده بود، چشم‌هاش رو بست و بعد از گذاشتن سرش روی زمینِ سنگی کلبه، در دلش آه کشید؛ تمام کاری که در اون لحظه توان انجامش رو داشت.

My you Where stories live. Discover now