Part 18

72 11 5
                                    

هر دوشون وارد اتاق شدن و لیسا به دختری که هنوزم داشت اونو با خودش میکشوند تا اتاقشو بهش نشون خیره مونده بود که یهو با نگاه جیسو بهش سریع نگاهشو به جای دیگه ای داد و برای اینکه تابلو نشه لبخندی زد و گفت : اتاقت خیلی قشنگه .

جیسو که متوجه ذوق زیادی که بخاطر حضور لیسا توی اتاق داشت نبود یهو با دیدن دستاشون که بهم
قفل شده از خجالت دستشو ول کرد و کمی ازش
فاصله گرفت و لب زد : ببخشید حواسم نبود که
دستاتو گرفتم ..

ولی برعکس تصورش لیسا دوباره دستاشو گرفت و
با نگاهی که با لبخندش همراه بود روبه روش ایستاد
و گفت : از این به بعد من خودم دستاتو میگیرم و
هرگز رهاش نمیکنم پس دیگه ازم بابت گرفتن دستام عذرخواهی نکن باشه ؟!

جیسو هم با دیدن چشما و لبخند دختر روبه روش لبخندی روی لباش نشست و با تکون دادن سرش
جواب داد : اوهوم باشه .

لیسا به آرومی به اتاق کوچیک و تمیز جیسو نگاه کرد و با نشستن روی تخت اشاره وارد بهش فهموند که اونم کنارش بشینه؛ جیسو با دیدن لیسا که با ابروهاش داره اونو به سمت خودش صدا میزنه رفت نزدیکش و با ایستادن بالاسرش بهش خیره شد که لیسا رو متعجب کرد و با تعجب گفت : نمیخوای بشینی ؟!

جیسو سرشو تکون داد و جواب داد : میخوام اولش از یه چیزی مطمئن بشم .

لیسا : از چی ؟!

جیسو با لبخندی کمی خم شد و صورتشو بهش نزدیک کرد و همونجوری که به چشماش نگاه میکرد گفت : از حسی که موقع نزدیک شدن بهت؛ بهم دست میده .

چشماشون فقط بهم خیره مونده بود و لبخندی که روی لباشون محو نمیشد باعث شد که لیسا جرئتشو پیدا کنه و برای دومین بار لبای جیسو رو ببوسه .

بوسه کوتاه ولی دلنشینی روی لباش گذاشت و باعث سکسکه جیسو شد .

جیسو خواست ازش فاصله بگیره که پاش پیچ خورده و با افتادنش روی لیسا باعث شد که هر دوشون روی تخت بیوفتن؛ جیسو که روی لیسا افتاده بود با فهمیدن موقعیتش سریع از روی لیسا بلند شد ولی با فشاری که روی مچ پاش افتاد آخی گفت و روی پاهاش نشست .

لیسا با نگرانی جلوش نشست و با گرفتن مچ پاش به آرومی با انگشتش فشارش داد و گفت : درد میکنه ؟

جیسو که بخاطر درد مچ پاش چشماشو بسته بود جواب داد : آره درد میکنه ..

جنی با شنیدن صدای جیسو با عجله دویید سمت اتاق خواهرش و خواست چیزی بگه که با دیدن خواهرش
و دختری که جلوش روی زانوهاش نشسته بود و پای جیسو رو گرفته بود خشکش زد و حرفی نزد .

جیسو با دیدن جنی لب زد : اونی باور کن اونجوری که فکر میکنی نیست چیزه ..

خواست بلند شه که لیسا بهش اجازه نداد و گفت : مچ پات آسیب دیده باید با باند ببندمش .

This relationship is not correctWhere stories live. Discover now