1

5.7K 824 120
                                    

با حس كردن وزن تقريبا سنگينى به سختى چشماشو باز كرد و به پسرى كه با اخم رو شكمش قرار داشت و دستاشو رو سينش
گذاشته بود نگاه كرد

-هرى عوضى استايلز ازت متنفرم

هرى ابروهاشو بالا داد و سعى كرد با دستش در برابر نورى كه تو چشمش ميخورد محافظت كنه

-صبح بخير بيب..

لبخند فيكى زد اما لو سريع از رو شكمش كنار رفت و رو تخت نشست

-من بيبيه يه عوضى نيستم

رو لبه تخت نشست و ميخواست از تخت بلند شه اما هرى از فرصت طلايى استفاده كرد و كمرش رو گرفت و از حركت نگهش داشت
-متاسفم بيب ديشب فقط زيادى سرم شلوغ بود متاسفم...
لو سريع برگشت و بهش نگاه كرد

-ميخوام باهات بهم بزنم فهميدى؟

هرى سرشو تكون داد

-دركـ ميكنم...

لو از رو تخت بلند شد

-خوبه...

اروم خنديد و دستشو به بازوى هرى زد

-حالاهم بيا بريم صبحونه بخوريم احمق

با خنده گفت و هرى سرشو تكون داد و لو از جاش بلند شد و از در خارج شد..

شايد لو و هرى هميشه اين بحثو داشتن و هر روز هم با خنده اين بحث به پايان ميرسيد اما هردوشون ميدونستن هيچ چيز واقعى اى بينشون وجود نداره...
[ هرى ادوارد استايلز ، اونطورى بهش نگاه نكن شما فقط دوتا دوستيد. ]

.
راى و نظر فراموش نشه-.-

Friends [L.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora