29

3.6K 656 85
                                    

از آسانسور بيرون اومد و بدون اينكه به كسى نگاه كنه سمت اتاقك كوچيكش حركت كرد و به بقيه كه بهش نگاه ميكردن توجه نكرد
حق داشتن اينطورى نگاش كنن  , هريه خوشحال خندون و مهربون هميشه به يه هرى كاملا شكسته تبديل شده بود
كيفشو رو ميز گذاشت و به جلوش خيره شد دستاشو مشت كرد
و نفسشو بيرون داد
بغضش نميشكست
داشت ميكشتش
گلوش به درد اومده بود اما نميتونست دردشو خفه كنه و درد داشت خفش ميكرد
انقدر درد ميكرد كه داشت توانشو نابود ميكرد
هق هق زد تا بتونه نفس بكشه اما فايده اى نداشت
بلندتر هق هق زد بلندتر و بلند تر چشماشو روهم فشار داد و حتى متوجه نشد كه همه همكاراش دارن ميان تا ببينن خوبه يا نه؟
اما مگه معلوم نبود؟ اون خوب بنظر ميومد؟
حتى نميتونست گريه كنه و نفسش بالا نميومد
بلند داد زد و سرانجام اشكاش جارى شد
بلند گريه ميكرد و لو نبود بغلش كنه
نبود كه بهش بگه

[احمق منم عاشقتم...من تنهات نميزارم تا آخرش پيشتم ]

نبود كه اشكاشو پاك كنه و جاى اشكارو با بوسه هاش پر كنه
نبود كه موهاشو كنار بزنه و واسش آهنگ مورد علاقشو زمزمه كنه
لو نبود
هيچوقت نبود...حتى تو لحظات عادى هم كنارش نبود .

-خداى من هرى

صداى آشناى نايل به گوشش رسيد و ميتونست صداى قدماشو بشنوه
دستاى هرى و گرفت و سمت خودش چرخوندش

-هرى چيشده؟؟؟

نايل سريع پرسيد اما اون فقط درد هريو بيشتر كرد

-هرى..

دوباره گفت وقتى هرى خودشو تو بغل نايل قايم كرد و هق هقاى بلندش و تو شونش خالى كرد

-نايل...ميخوان ازم بگيرنش...

با هق هق گفت

-نايل ميخوان بگيرنش

دوباره گفت و نايل دستاشو رو كمرش كشيد و سعى كرد ارومش كنه و برگشت سمت بقيه كارمندا و با يه حركت سر بهشون فهموند كه برن ..
هرى راست ميگفت...ميخواستن اونو ازش بگيرن
هيچكس نبود ، هيچكس نبود تا غم هاى زندگيشو ازش بگيره بجاش بهش يه زندگى بده
تنها چيزى كه حس ميكرد شكسته شدن قلبش بيشتر از روزاى قبل بود پس گريه كرد...
به حال خودش گريه كرد و گريه كرد ...

[ آرامشت را به هيچ چشمى وابسته نكن و دستهايت را به دستى دلخوش نكن ، چشم ها بسته ميشود و دست ها مشت ميشوند و تو ميمانى و يك دنيا تنهايى]
.
.
.
.
.
.
يوهارهارهار:|
نظر پيشنهاد انتقاد؟:)

Friends [L.S]Where stories live. Discover now