26

3.5K 704 139
                                    

دستاى لو رو به گونش چسبونده بود و چشاشو روهم فشار داده بود و با خودش كلمات نامبهم زمزمه ميكرد
نميدونست چند ساعته كه اينجا نشسته ، نميدونست چند ساعته كه منتظره تا اون چشماى آبيشو باز كنه
به محض وارد شدن پرستار سرشو بالا گرفت و متوجه شد كه دومين سِرُمشم تموم شد.
ميدونست بخاطر آرامبخشى كه بهش زدن حالاحالا ها بيدار نميشه
سخته..
سخته نفس كشيدن وقتى كه اون چشماى قشنگشو به روى هرى بسته
قلب هرى به درد مياد وقتى اونو اينطورى ميبينه
همش تقصير خودش بود اون بايد خيلى زودتر لو رو مياورد اينجا
اون كه ميديد حالش بده
اون كه ميديد نميتونه راه بره
يا حرف زدن واسش سخت شده
هرى خيلى بيخيال بود نه؟

چرا خودش واسه پيدا كردن الينور دست به كار نشده بود؟

چرا واسه خوشحاليه زندگيش اينكارو نكرده بود؟

مگه نميدونست بدون لو ميميره؟پس چرا گذاشت با نبودن اون دختر بيشتر و بيشتر اذيت شه تاموقعى كه خودشم نابود شه .

اون كه هيچوقت خودكشيو انتخاب نميكرد پس چرا الان داره ناخواسته با نبود لو نابود ميشه؟

-هز

با شنيدن صداى اروم لويى سريع سرشو بالا گرفت

-خداى من بهوش اومدى

هرى گفت و به لو نگاه كرد

-ما كجاييم؟

با گيجى به اطرافش نگاه كرد و اخم كرد

-تو حالت بد شد..و اوردمت بيمارستان

لو لبشو گاز گرفت و حالا همه چى يادش اومدو نفسشو بيرون داد

-ميخوام برم خونه

هرى سرشو تكون داد

-باشه ميريم

-الان ميخوام برم...حالم ازينجا داره بهم ميخوره.

لو غر زد و به سختى آب دهنشو غورت داد
هرى سرشو تكون داد و از جاش بلند شد و بعد از هماهنگ كردن با پذيرش به اتاق برگشت و لو رو ديد كه رو تخت نشسته بود و آماده ى رفتن بود

هرى اومد جلو و دستشو گرفت و بعد از كمك كردن بهش و پايين اومدن از تخت از بيمارستان خارج شدن و اولين تاكسى واسشون نگه داشت و سوارش شدن و لو با بيحالى سرشو رو شونه ى هرى گذاشت

-هرى...

اروم زمزمه كرد

-جون دلم...

جواب داد

-دوست دارم

لو اروم گفت و باعث شد قلب هرى از جاش كنده شه و دوباره سرجاش برگرده اما باعث نشد چيزى بگه

-اگه تو نبودى نميدونم بايد چيكار ميكردم

لويى گفت و هرى بهش لبخند زد

'منم ازت ممنونم لو...ازينكه با بودنت بهم زندگى ميبخشى ازينكه با بودنت ضربان قلبمو تند ميكنى و باعث ميشى بخوام زندگى كنم...ممنونم تنها عشق زندگيم'

هرى لو رو بيشتر به خودش فشرد

-بهتره بخوابى خسته شدى

لويى سرشو تكون داد و سرشو با سينه هرى چسبوند و چشماى خمارشو بست

'سخت است باختن تمام زندگى به او و درك نكردن جمله ى دوستت دارم از لب هايش'
.
.
.
.
.
.
راى و نظر فراموش نشه *-*

Friends [L.S]Where stories live. Discover now