33

3.7K 647 61
                                    

لو اروم رو تخت نشست و پاهاشو تو شكمش جمع كرد و به يه نقطه ى نامعلوم خيره شد
هرى كتشو رو تخت گذاشت و چشماشو از لو برنداشت و به نقطه نقطه از بدن لو نگاه كرد
لو زيادى لاغر شده بود...اون يه غم بى پايان رو اون صورت بى نقصش داشت و هرى با ديد زدن هركدوم ازينا ضعيف تر ميشد
چقدر سخت بود واسش دنيايى كه بى لوييه كاملا بى لو شه .
اون هيچوقت قبولش نميكنه ، هيچوقت.
به لو نزديك شد و دستاشو رو پاهاش گذاشت و باعث شد چشماى لو از نقطه ى نامعلوم به سمت هرى بچرخه و با چشماى بى حالش بهش نگاه كرد

-ميخواى باهم صحبت كنيم؟

هرى اروم پرسيد و لو سرشو به نشونه ى منفى تكون داد
لو از درون داشت نابود ميشد و هرى داشت اينو ميديد اما اون لنتى چيكار ميتونست بكنه واسش؟

-لو...

آروم گفت و دستشو تو موهاى پسر كوچكتر برد
كاش ميتونست همين الان و همينجا بهش بگه چقدر عاشقشه...ولى فقط ميترسيد..هرى ميترسيد ازينكه لو ديگه نخواد هيچوقت ببينتش و هرى نميخواست تو اين موقعيت تنهاش بزاره .

-هرى فقط ولم كن

لو با جديت گفت و سرشو چرخوند و چشماش قرمز شدن

-ميدونى كه بيخيالت نميشم اگه نگى

-ميخواى چيو بدونى؟اينكه همه دارن ازم فرار ميكنن؟اينكه نميخوان نزديك بچه هاشون بشم؟اينكه از چشم يه سريشون يه هرزه ام كه اين بلا سرش اومده يا اينكه ميترسن اين لنتى واگير دار باشه

لو داد زد و صداش ميلرزيد
هرى دندوناشو روهم فشار داد

-مگه نظر اون احمقا مهمه؟؟؟؟

-مهمه هرى مهمه وقتى زندگيت داره نابود ميشه و هيچكسو ندارى كه كنارت باشه

هرى لبخند فيكى زد

-دلم ميخواست منو جز كسايى كه بهت اهميت ميدن حساب كنى

هرى سرشو پايين انداخت و لو سرشو تكون دادو  اين انگشتاى هرى بودن كه سمت انگشتاش حركت كردن و توشون قفلش شدن
لو نگاهى به هرى انداخت و گره دستشو از دستاى هرى كه چشماش قرمز و پر از اشك بود باز كرد

-لازم نيست نقش بازى كنى هرى...من دركت ميكنم حتى اگه نخواى اينجا زندگى كنى..زندگى كردن با يكى مثل من وحشتناكه.

لو گفت و اخم كوچيكى رو ابروهاى هرى آورد و ثابت نگهش داشت ...
هرى به آرومى از جاش بلند شد و سمت در رفت
نگاه لو روش ثابت موند
هرى استايلز كسى كه هميشه تو هر شرايطى پيشش بود و ارومش ميكرد حالا با يه جمله اى كه لو بهش گفته بود داشت ميرفت؟

'تنهام نزار لنتى...لطفا'

تو ذهن خودش مرور كرد...

قبل از خارج شدن از در ايستاد و به روبروش نگاه كرد
دستشو سمت دستگيره در برد و به آرومى در اتاق و بست و قفلش كرد سمت لو كه حالا با تعجب و اشك نگاهش ميكرد برگشت اما هيچ حرفى نزد...فقط به چشماى آبى عى كه بهش خيره شده بودن و پر سوال بودن نگاه كرد

[ زندگى...حالا ميتونيم تصفيه حساب كنيم ]
.
.
.
.
.
.
.

هرچند الان همتون مدرسه ايد ولى خاب :|
قسمت بعدى از نظرم بهترين قسمت فن فيكه :|
و خب ميدونيد يه جورايى خيلى سخت بود نوشتنش ولى اگه بد يا خوب نوشتم ديگه نوشم :|
به هرحال راى و نظر فراموش نشه تولدمم مبارك-.-
باعى

Friends [L.S]Where stories live. Discover now