-خب پسر خوب امروز چه گلی میخوای ؟
-از رزای سفید و صورتی چهارتا شاخه بهم بده لطفا
-برات بپیچونمشون ؟
-نه همینطوری خوبه ممنونپول گلارو حساب کردو از مغازه زد بیرون باید زودتر این خبرو به خانوادش میداد
زنگ خونه رو فشرد ولی کسی درو باز نکرد براش عجیب بود همیشه تو این تایم پدرومادرش خونه بودن شونه ای بالا انداخت و با کلیدش درو باز کرد
-مامان...بابا...خونه نیستین ؟کفشاشو با بی حوصلگی در آورد و وارد خونه شد یکم ناراحت شد از اینکه میخواست مادرشو با گلا و خبرش خوشحال کنه ولی حالا نمیتونه و باید صبر کنه
همونجوری که سرش تو گوشیش بود وارد سالن شد وقتی حس کرد که جورابش خیس شده حواسش جمع شد و زیر پاشو نگاه کرد و یه مایع قرمز رنگ دیدبا بالا آوردن سرش گل ها از دستش افتاد و وحشتناک ترین صحنه ی عمرشو دید
مادرش،عزیزترین آدم توی همه ی زندگیش، تو خون خودش غرق شده بود و چشمای توسی رنگش بی هیچ روحی باز مونده بود
کمی عقب تر پدرش رو دید که با وجود سوراخ گلوله روی پیشونیش هنوز مادش رو در آغوش نگه داشته بودپسر از شدت ترس و شوک حتی فراموش کرده بود نفس بکشه و پاهاش هر لحظه ی دیگه ای سست تر بود هنوز قدمی به جلو برنداشته بود که دستی روی دهنشو گرفت و درد تیزی مثل آمپول رو توی گردنش حس کرد
خونه دور سرش چرخید و سیاهی مطلق....
.
.
پارت اول🤗
اتفاقات این چپتر همش در چند ثانیه اتفاق افتادهامیدوارم دوست داشته باشین 😶
ووت و کامنت فراموش نشه لطفا🙏
مرسی از اینکه میخونید 😚😚
YOU ARE READING
I'm not a killer (larry)
Fanfiction-من پدر و مادرمو نکشتم...قسم میخورم... -پس اونموقع اونجا چیکار میکردی ؟ -نمیدونم...نمیدونم...من...من چیزی یادم نمیاد...فقط خون...