ساعت یک شب بود
چهارتا پسر رو کاناپه نشسته بودن تا هری اطلاعات جدید بهشون بده
لویی پاشو با استرس به زمین میکوبید و منتظر به هری خیره بود
هری دستشو روی پای لویی گذاشت تا ثابت نگهش دارهه-امروز عموتو آوردن برای بازجویی اون مدرک رو کرد و گفت که سهام رو از پدرت پس گرفته و پدرت هیچ سهمی تو شرکت نداشته که مجبور باشه تو صاف کردن بدهی ها کمک کنه اما هنوز پول پدرتو بهش نداده بوده که پدرت کشته شده
خودش میگفت موقعی که پدرت کشته شده تو خیابون در حال ورزش صبحگاهی بوده اما متاسفانه شاهدی نداره که این مسأله رو تایید کنه
از شرکا و رقیبای پدرت هم به کسی شک نداشت و گفت شرکت پدرت فقط به اسم پدر و مادرت بوده پس کسی هم نیست که بخواد شرکتو بگیره
گفتن مدرک کافی برای محاکمش ندارن اما اون همچنان یکی از مظنونین پرونده اس و نباید از کشور خارج بشه پس فعلا نمیتونیم بگیم کار عموته
و در حال حاضر دوباره برگشتیم سر خونه ی اولناراحتی و عصبانیت به لویی هجوم آوردن
سعی کرد جلوی بغضشو بگیره و صورت قرمز از عصبانیتش رو به سمت هری چرخوند
ل-اون اینکارو با من نمیکنه...با خانوادش اینکارو نمیکنه...اون...اون برادر کوچکترشو به خاطر...به خاطر پول نمیکشه...حتما یه دلیل موجه براش پیدا میکنه...یه دلیل...یه دلیل که ثابت کنه جای دیگه بوده...حتما پیدا میکنه...اون...بغض پسر شکست
هری اون پسرو تو آغوشش کشید و صورت لویی راهشو به گردن پسر بزرگتر پیدا کرد
هری با شنیدن زمزمه ی لویی توی گردنش دستشو نوازش وار پشت اون پسر کشید
لویی با اشکایی که گردن هری رو خیس کرده بودن پشت هم «اون اینکارو نمیکنه » رو زمزمه میکردخونه تو سکوت بود این فقط زمزمه و گریه ی لویی بود که به گوش میرسید
تا وقتی انرژی پسر تموم شد و تو آغوش وکیلش به خواب رفتزین از جاش بلند شد و سمت هری و پسر تو بغلش رفت سعی کرد با کمترین صداش حرف بزنه تا لویی رو بیدار نکنه
ز-بذار بلندش کنم برید تو اتاق بخوابید
ه-لازم نیس فقط یه پتو بهم بدهزین و لیام به اتاقاشون رفتن هری با لویی تو بغلش با آروم ترین حالت ممکن کمی چرخید و روی کاناپه دراز کشید و بدن لویی رو روی بدن خودش کشید تا از روی کاناپه نیوفته
زین از اتاق با پتو مشکی رنگی بیرون اومد و اونو روی پسرا کشید
سری برای هری تکون داد و بعداز خاموش کردن چراغا به اتاق خودش رفت تا بخوابهنور آفتاب رو پشت پلکاش حس میکرد
سعی کرد تکون بخوره اما دستی که دورش حلقه شده بود مانع شد
آروم یکی از پلکاشو باز کرد و با دیدن صورت هری اول تعجب کرد و بعد لپاش سرخ شد
لبخند بزرگی روی لبش اومد که سعی میکرد با گاز گرفتن لبش کنترلش کنه
سرشو بر خلاف تابش خورشید گذاشت و سعی کرد دوباره بخوابه اما صدای طپش آروم قلبی که به تازگی عاشقش شده بود خوابو از سرش پروند
بوسه ی ریزی روی سینه ی هری دقیقا جایی که قلبش بود گذاشت و وقتی بوسه ای روی موهاش گرفت با شتاب سرشو بالا آورد و با دیدن چشمای نیمه باز هری و لبخند عمیقش خجالت کشید و لپاش سرخ تر از همیشه شد
ل-از کی بیدار بودی ؟
ه-از وقتی یه کوچولو داشت با نیپلم بازی میکرد
ل-چیییی؟ من اصلا بهش دست نزدم؛من فقط...
ه-اوه پس تو بودی؟
ل-چی؟من چی؟
ه-تو داشتی با نیپلم...دست لویی که رو دهنش قرار گرفت جملشو نصف کرد
لویی خجالت کشیده بود و هری هم دست از خجالت زده کردن اون پسر بر نمیداشت
هری دست لویی رو بوسید و اون پسر وقتی مطمئن شد هری دیگه چیزی نمیگه دستشو برداشتز-کی داشته نیپل کیو میخورده ؟
با صدای بلند زین چشمای هری و لویی گشاد شد و صورت لویی از این قرمزتر نمیتونست بشه
ل-خفههههه شوووو اسهوووول
لویی با صدایی جیغ گفت و به زین که قهقهه میزد حمله کردمگه دیگه زین این تیکه رو ول میکنه؟ نههه
.
.
.زین خیلی منه😎🙃
استاد گند زدن به لحظات
احساسی و عاشقانه ی دوستان
😂😂😂
YOU ARE READING
I'm not a killer (larry)
Fanfiction-من پدر و مادرمو نکشتم...قسم میخورم... -پس اونموقع اونجا چیکار میکردی ؟ -نمیدونم...نمیدونم...من...من چیزی یادم نمیاد...فقط خون...