zayn

303 64 13
                                    

د.ا.ن هری
برای بار دوم تو این چند روز حالا بازم جلوی اون کافه ام
کافه دیاموند
جایی که با دوست لویی یعنی زین حرف زدم
از در کافه زد بیرون و بعداز اینکه ماشین منو دید اومد سمتم و سوار شد
ه-سلام
ز-سلام
وقتی سرشو آورد بالا شوکه شدم
چون حالا به غیر از اون زخم بزرگ که قبلا دیده بودم زخم ها و کبودی های دیگه ایم روی صورتش بود
ه-اوه پسر...کی این بلا رو سرت آورده ؟
ز-داستانش مفصله راه بیوفت بهت میگم
ه-موتورت چی ؟
ز-خراب بود امروز پیاده اومدم

سری تکون دادم و راه افتادم بر خلاف انتظارم مسیری طولانی رو طی کردیم تا وقتی که جلوی یه خونه قدیمی آجری گفت وایسم
ه-سیریسلی؟ تو تمام این مسیرو پیاده اومدی ؟
ز-آره مگه چیه؟ همه که مثل شما بچه پولدارا ماشین ندارن...بپر پایین که وقت ندارم
با لحن خشنی بهم توپید و بدون اینکه بذاره من جوابی بدم پیاده شد
از ماشین پیاده شدم و بعداز قفل کردن ماشین دنبالش رفتم
کلید رو انداخت تو در و قفلو باز کرد یه تنه به در زد که صدای بلندی ایجاد کرد و وارد خونه شد

یه خونه ی ویلایی قدیمی با یه حیاط کوچولو که پر از برگ خشک بود و یه حوض کوچیک هم وسطش که به جای آب پر از گردو خاک و آشغال بود
مسیر کمی رو طی کردیم تا به در خونه رسیدیم
خونه ی عجیبی بود چنین خونه ای تا به حال ندیده بودم پنجره های چوبی بزرگ داشت که با شیشه های رنگی دیزاین شده بود و بیشتر دکوراسیون خونه چوبی بود
خونه ی خیلی قشنگی بود ولی یه جوری بود
انگار نه انگار که زین اینجا زندگی میکنه
شبیه خونه های متروکه بود

ه-خونه ی خیلی قشنگیه تا حالا شبیهشو ندیده بودم
ز-نقشه اشو پدرم کشید اصالتش پاکستانی بود نقشه های آسیایی رو دوست داشت
ه-پدرت نقشه کش ماهریه
ز-بود...بیا بشین برم برات شربت بیارم

وقتی جمله ی اولشو گفت غم تو صداشو حس کردم ولی اون سعی کرد با جمله ی بعدیش بحثو عوض کنه و به من اشاره کرد رو مبل بشینم و خودش به سمت آشپزخونه رفت منم به سمت کاناپه ها رفتم

روی دیوار خونه دوتا قاب بزرگ بود
عکس اول یه زن و مرد بودن که مطمئناً خانواده زین بودن و خود زین که از پشت بغلشون کرده بود و به نظر میرسید مربوط به چند سال پیش باشه که تو حیاط همین خونه گرفته شده

و عکس دوم یه عکس سه نفره ی دیگه اما تو زمان قدیم تر یعنی دقیقا زمانی که اون زوج صاحب فرزند شده بودن چون عکس مال بیمارستان بود مادرش با لباس سفیدی که گلای آبی داشت یه نوزاد رو بغل کرده بود و پدرش همونطور که داشت پیشونی همسرشو میبوسید با دستش دست کوچولوی پسرشو گرفته بود و هردو لبخند میزدن
نمیدونم چه بلایی سر خانواده ی زین  اومده ولی برام ناراحت کننده اس که نتیجه ی دو عکس به این زیبایی شده این خونه ی متروکه و پسری عصبی

ز-ببخشید فکر میکردم تو خونه شربت دارم ولی متوجه شدم در حال حاضر هیچی به جز چایی تو خونه ندارم
ه-نه همین اوکیه ممنون
ماگ رو از دستش گرفت و وقتی رو کاناپه ی روبروم چهار زانو نشست لبخند محوی زدم
ه-خب من منتظرم گفتی باید باهم حرف بزنیم

ز-پریروز یه یارویی آخرای شب که داشتم از کافه میرفتم خفتم کرد و تا از نفس افتاد منو زد البته بگما کتکم خورد ولی خب دوتای من هیکل داشت زورش بیشتر میرسید اول فکر کردم دزده ولی وقتی داشت میرفت گفت رئیس گفته اگه دهنتو نبندی مجبور میشم دفعه بعدی با چاقو گلوتو پاره کنم به جای صورتت

بدون مکث تعریف کرد و به زخم بزرگ روی صورتش که قبلا هم دیده بودمش اشاره کرد
اخمی رو صورتم اومد و خواستم حرفی بزنم که زین دوباره شروع کرد به حرف زدن
ز-اگه بهت گفتم بیای اینجا به خاطر اینه که مطمئنم اون یارو که این بلارو سر من آورد یه ربطی به پرونده ی لویی داره
ه-چرا اینو میگی ؟
ز-چون تو این چند روز تنها کسی که باهاش حرف زدم تویی و نتیجه اش شد این
روزی ام که این زخم به صورتم اضافه شد روزی بود عمو تامی و زنعمو جوآنا کشته شدن و میخواستم برم اداره پلیس دنبال لویی

ه-پس با این حساب طرف قاتل این پروندس و میتونیم یکم تردید تو نظر قاضی ایجاد کنیم
خب حالا میگی چیکار کنیم ؟
ز-فکر میکنی دستگیری اون مردتیکه که منو زد فایده داشته باشه ؟
ه-اره حتما منتها باید بری برای چهره نگاری تا یه عکس تقریبی ازش داشته باشیم
ز-احتیاجی نیست
ه-چطور ؟

بدون اینکه جوابمو بده از جاش بلند شد و تو راهرو محو شد و چند ثانیه بعد با یه سری برگه اومد و اونا رو دستم داد
کاغذ اول یه چهره ی خشن مردونه بود که با مداد کشیده شده بود
ز-این همون فاکریه که منو زد
ه-تو که گفتی هوا تاریک بود چطور انقدر دقیق کشیدیش ؟
ز-دفعه اول که صورتمو پاره کرد تو یه انبار بودم که تنها چیزی که داشت چراغ بود پریشب که اومد سراغم هوا تاریک بود اما یه نور لحظه ای که از ماشینای خیابون بود کافی بود تا قیافه ی عنشو دوباره ببینم
کاغذ زیری رو در آورد و گذاشت روی اون چهره
کاغذ دوم دوتا نقاشی از نیمرخ همون چهره بود با  نقاشی یه تمساح بود
ز-اینم تتوی روی دستش بود...دست راستش...اگه میخوای بپرسی اینو کی دیدم باید بگم برای پاره کردن صورتم دستش زیادی نزدیک و واضح بود

با حرفش دوباره چشمم به سمت زخمش رفت حتی نمیتونم تصور کنم چقدر درد کشیده زخمش عمیق بود اما نه در حد بخیه خوردن ولی با اطمینان میتونم بگم که ردش همیشه مهمون صورتشه

ه-خیلی خب اینایی که گفتی عالیه حتما کمک میکنه الان دیره فردا صبح یه قرار میذارم با مسئول پرونده ی لویی تا سه تایی همو ببینیم و راجبش صحبت کنیم فکر میکنی بتونی فردا صبح اداره پلیس باشی ؟
ز-اره مشکلی نیست فردا صبح بیکارم
ه-بیام دنبالت ؟
ز-نه امشب موتورمو راست و ریس میکنم
ه-خیلی خب پس تا فردا و ممنون بابت اینا

به کاغذای تو دستم اشاره کردم و از روی کاناپه بلندشدم
ز-هرچیزی که بتونه به آزادی لویی کمک کنه برای من مهمه پس من از تو  ممنونم که براش تلاش میکنی
ه-وظیفمه...شب بخیر
ز-شب بخیر

از خونه ی زین بیرون زدم نقاشیایی که کشیده بود رو توی کیفم گذاشتم و سوار ماشین شدم و سمت خونه ام روندم

.
.
.
اینم پارت بعدی برای جبران
تاخیر این چند وقت

دوستون دارم 💕

I'm not a killer (larry)Where stories live. Discover now