Birthday

264 59 42
                                    

با حجم سنگینی که روش افتاد از خواب پرید ولی فرصت آنالیز کردن محیط اطرافش رو پیدا نکرد چون زین دستاشو دور صورتش گذاشت و همزمان با کشیدن لپاش شروع کرد به حرف زدن با صدای بلندی
ز-بلند شد لیتل فاکر امروز تولدته پاشو دیگه وگرنه میگم این پسره لیام بیاد به فاکت بده ها اونم بزرگ نصف میشی از وسط

یه ریز حرف زد و لویی با لبخند نمکی نگاهش میکرد تا اینکه یکم به حرفاش فکر کرد و اخم ریزی روی پیشونیش اومد‌
با دستش مچ زین که داشت می‌رفت و گرفت و متوقفش کرد

لو-تو از کجا می‌دونی لیام بزرگه ؟

زین که از سوال لویی جا خورد لحظه ای در سکوت بهش خیره شد بعد از دو ثانیه با همون صدای بلند قبلی داد زد
ز-بلند شو فاکر تولدتهههه

آخرشو جیغ زد و قبل از اینکه لویی دوباره بگیرتش از اتاق در رفت

وقتی بعد از مسواک زدن و لباس عوض کردن از اتاق بیرون رفت خونه ساکت بود
وارد آشپزخونه شد و زینو دید که پشت میز صبحونه وایساده و یه کیک کوچیکم دستشه و لیامم داره چای می‌ریزه
میز صبحونه پر بود از تمام خوراکیایی که میشد برای صبحونه خورد
از پنکیک و وافل تا پنیر صبحانه و تست کره و عسل و کلی غذای دیگه که به بهترین نحو تزئین و چیده شده بودن
این براش جدید بود
هیچوقت تو صبح براش جشن نگرفته بود و همیشه چه با خانواده چه دوستاش که بود بعدازظهرا جشن میگرفتن
اما این جدید بود و غافلگیرکننده
لو-شما همه ی اینارو برا من آماده کردین ؟
ز-پس چی؟ یه باتم تاپ نما که بیشتر نداریم

لی؛لو-زیننننن

ز-باشه باشه تو تاپ همه ی تاپا بیا شمعو فوت کن الان همش آب میشه می‌ریزه رو کیک خوشگلم کلی براش زحمت کشیدم

لویی لبخند شیرینی زد و با ذوق به سمت زین رفت

لی-آرزو کن اول

چشماشو بست و بعداز نفس عمیقی آرزو کرد و شمعارو فوت کرد

بعداز بغل کردن زین و لیام پشت میز صبحونه نشستن و خوردن کیک رو به یکی دو ساعت بعد موکول کردن واقعا هیچ جوره نمیشد از اون سفره گذشت

نزدیکای بعدازظهر بود بعداز خوردن کیک و باز کردن کادوی لیام که یه ساعت سفید اسپرت و کادوی  زین که یه کاپشن رنگین کمونی بود روی کاناپه دراز کشیده بودن و فیلم میدیدن
البته که لویی فیلم نمیدید چون همه اش در حال چک کردن موبایلش بود

به طرز  عجیبی امروز هیچ خبری از هری نبود و هر چندبارم که لویی باهاش تماس گرفت یا جواب نمی‌داد یا در دسترس نبود

حس بدی داشت میدونست احتمالا هری نمیدونه امروز تولدشه اما دلش میخواست تو یکی از بهترین روزای عمرش هریو کنار خودش داشته باشه

I'm not a killer (larry)Where stories live. Discover now