f*ck

270 52 25
                                    

چشماشو که باز کرد ساعت نه و نیم صبح بود و خبری از هری کنارش نبود
خودشو به دستشویی رسوند و بعد از شستن دست و صورت و مسواک زدن راهی آشپزخونه شد و هری رو دید که با یه دست نون توی توستر میذاشت و با یه دست چیزی تو موبایلش تایپ میکرد
لو-صبح بخیر
ه-صبح بخیر بیبی
لو-با کی چت می‌کنی ؟
ه-با هیچکس فقط دارم برنامه ی روزمو می‌نویسم یه موکل جدید دارم که باید باهاش صحبت کنم

لویی جلو رفت و روبروی هری وایساد اخم ساختگی رو صورتش نشوند و با قیافه ی مچ گیرانه ای جواب هری رو داد
لو-قرار نیست همون‌جوری که عاشق من شدی عاشق اونم بشی که ها ؟
ه-نه چون موکلم یه پیرمرد هفتاد ساله اس و منم شوگر ددی لازم ندارم
لو-اهان یعنی اگه جوون بود باید نگران میبودم؟
ه-نه چون من خودم ددی یه بیبی خوشگلم

لبخند بزرگ لویی باعث شد هری زود ببوستش و بعد نون های داغ رو از توستر در بیاره
لویی قهوه هارو توی ماگ ریخت و قبل از اینکه با صدای بلند زینو صدا کنه در اتاق اون پسر باز شد و زین با قیافه ی بهم ریخته در حالی که هنوزم تی شرت لیام تنش بود با یه شلوارک خودشو کشون کشون به آشپزخونه رسوند
لو-توقع نداشتم بعد از مستی خودت از خواب پاشی اونم صبح زود
ز-اون پرده ی فاکی رفته بود کنار آفتاب فاکی تر خورد تو چشمم و نذاشت به خواب فاکیم برسم

با صدای گرفته اش غرید و در مقابل چشمای گرد هری و خنده ی ریز لویی انگشت وسطشو نشونشون داد و خودشو با قهوه اش مشغول کرد تا سردردش آروم بگیره
لو-فکر کنم امروز جایی کار داری آره ؟
ز-کجا؟
لو-پیش همونی که دیشب به خاطرش مست کرده بودی
ز-اوه
لو-آره اوه
زین تو فکر رفت و بقیه صبحونه تو سکوت گذشت

اولین نفر هری کنار کشید
ه-لو من دارم میرم دفتر چندتا کار عقب مونده دارم ناهار نمیام خونه چون بعدازظهر با موکلم قرار دارم

لویی سری تکون داد و هری بعد از اینکه سر لویی رو بوسید دستی به شونه زین زد و سمت اتاق رفت تا حاضر بشه

بعداز رفتن هری زینم آماده شد و به سمت خونه ی لیام روند
لویی که تو خونه تنها مونده بود حوصله اش سر رفته بود پس با یکم فکر یه دستور غذای ساده از اینترنت گرفت تا بتونه برای خودشو هری ناهار درست کنه و پیشش بره تا ناهارو باهم باشن

*****

زنگ درو زد و از اضطراب پاشو به زمین میکوبید در خونه باز شد لیام از دیدنش تعجب کرد
لی-زین؟
ز-میشه باهم حرف بزنیم ؟
لی-آره آره حتما

از جلوی در کنار رفت و زینو به داخل دعوت کرد با اشاره دست لیام هردو به سالن رفتن و روی صندلی های روبروی هم نشستن
لی-اینجا رو از کجا پیدا کردی ؟
ز-یه بار اومدیم باهم تا یکم وسایل برداری از اون موقع یادم مونده
لی-واقعا؟
ز-نه پس فکر کردی لوکیشنتو رو موبایلم سیو کردم معلومه که حفظ کردم
لی-واو چه ذهن قوی ای

لیام با چهره متجب در حالی که سعی میکرد جلوی لبخندشو بگیره جواب داد
لی-اوه راستی چی بیارم برات؟چای یا قهوه ؟
ز-هیچی فقط می‌خوام حرف بزنم باهات
لی-اوکی خب؟
ز-من...می‌دونی من چند ساله که تنها زندگی کردم... یعنی خب یه موقع هایی لویی بود ولی...ولی خب همیشگی که نبود...اکثرا خونه ی خودشون بود... یعنی خب در واقعیت تنها زندگی میکردم دیگه...آره دیگه...تو که اومدی برنامه روزانه ام بهم خورد... نه اینکه بد باشه ها... یعنی میگم...میگم که خوشحال بودم از این چیز...چیز نه یعنی تغییر...آره...و اینکه حالا چه عجله ای بود برگردی اینجا؟بودی حالا دیگه...منم چیز نمی‌شدم...چیز...هیچی...

بیخیال حرفش شد و نفس عمیقشو بیرون داد وقتی سرشو آورد بالا چهره ی شوک شده و چشمای گرد لیامو دید
چند ثانیه سکوت شد و لیام به خودش اومد یکم تو جاش جا به جا شد و تو ذهنش دنبالش کلمات میگشت وقتی چیزی به ذهنش نرسیده فقط برای اینکه ادامه ی حرف زینو بشنوه یه چیزی پروند

لی-چیز نمیشدی؟ یعنی چی؟

زین به سقف نگاه کرد و خودشو به نشنیدن زد بلکه لیام بیخیال حرفش بشه اما بعد چند ثانیه که دید اون پسر هنوزم منتظره با صدای ریزی که شک داشت خودشم بشنوه جوابشو داد

ز-دلم تنگ نمیشد
دوباره سکوت و اینبار ضربان قلبایی که بالا رفته بود
لی-تو دلت برا من تنگ شد؟واقعا؟
لیام با ذوق سکوتو شکست و وقتی دید زین خجالت کشید و صورتشو پوشوند سریع خودشو به اون پسر رسوند و خودشو روش انداخت تا بغلش کنه
زین که اومدن لیامو ندیده بود هین کشیده ای گفت و سعی کرد اون پسرو کنار بزنه تا دستش تو چشمش نره

لیامی که میخواست با ذوق زینو بغل کنه و زینی که میخواست خودشو از زیر اون بدن عضلانی نجات بده صحنه ی خنده داری بود
چند بار تکون خوردنشون کافی بود تا صندلی زین برگرده و لیام روی زین بیوفته

ز-فااااک یووووو

لیام که صدای بلند زینو شنید همزمان با بلند خندیدنش خودشو رو دستاش بلند کرد تا وزنش از روی زین برداشته شه با دیدن قیافه ی درهم زین بلندتر خندید

ز-زهرمار... میخندی ؟ حق داری تو که به فاک نرفتی کمر من به رفته...از روم بلند شو فاکر...پشتی این صندلی فاکیت داره کمرمو به فاک میده

چشمای لیام برای چندمین بار گرد شد و بلندتر قهقهه زد از روی زین بلند شد و به اون پسر کمک کرد بلند شه وقتی دید زین داره کمرشو ماساژ میده دوباره خندید اما با نگاه برزخی زین خنده شو خورد و لب پایینشو گاز گرفت
زین سرشو آورد بالا و اولین چیزی که به چشمش خورد لبای لیام بود
ناخودآگاه دستشو بالا آورد و لب پایینشو از بین دندوناش در آورد وقتی نگاهش به چشماش افتاد فهمید چیکار کرده و سریع دستشو عقب کشید

ز-زخم... زخم میشد...من چیزه...برم دیگه...
روشو برگردوند تا فرار کنه اما بازوش تو دست لیام گرفتار شد و دوباره روبروی لیام بود
لی-امیدوارم به خاطرش ازت مشت نخورم
لیام زمزمه کرد و قبل از اینکه به زین فرصت سوال بده لباشو به لبای اون پسر قفل کرد


.........

بله دیگه...
اینم از زیام
چه طور بود؟
نظری؟ حرفی؟
کامنت و ووت منو بسی
خوشحال می کند 😍
دوستون دارم ⁦😘



I'm not a killer (larry)Where stories live. Discover now