suspect

259 54 15
                                    

ز-لو
ل-هوم ؟
ز-از وقتی اومدی ساکتی نمی‌خوای بگی چی شده ؟
زین در حالی که حرف میزد کنار لویی روی کاناپه جا گرفت و کاسه ی چیپس رو بینشون گذاشت و آبجوی لویی رو دستش داد و منتظر نگاهش کرد
لو-امروز یه سری پرونده پیدا کردیم
ز-پرونده؟
لو-اوهوم از پرونده های شرکت
لویی که هنوز خیره به دیوار بود با ناراحتی و صدای آرومی جواب زین رو میداد
ز-خب؟
ل-یه سری پرونده بود از قرارداد های بابا و عمو... سهامایی که شریکی خریدن...بدهی و طلبی که از هم داشتن و از این چیزا...
ز-خب چیه این پرونده ها ذهن تو رو درگیر کرده؟
ل-اینکه مبلغی که عموم باید به بابام بده تقریبا اندازه ی کل خونه زندگیشه

لویی زمزمه کرد و با تردید به صورت مبهوت زین نگاه کرد
ز-وات د فاک ؟ مگه چیکار میکرده؟
لو- طبق چیزی که افسر گفت عمو به چند نفر بدهی داشته که بابا بدهی ها رو تسویه کرده عمو هم به جای پولی که باید به بابام برمیگردونده یک سوم سهام شرکتشو به نام بابا کرده طبق کپی هایی که بابا از ایمیل های عموم گذاشته بود چند وقت پیش شرکت ورشکست می شه بابا هم وقتی دیده اوضاع خرابه به عمو گفته دیگه نمیخواد باهاش شریک باشه و سهامشو پس میده حتی به عمو گفته بود که اگر به عنوان شریک بخواد پشتش در بیاد باید تو پرداخت بدهی ها هم کمکش کنه پس شراکتو بهم میزنه چون مبلغ بدهی زیاد بود و ضرر زیادی به ما میزد احتمالا بابا مجبور میشد خونه یا شرکتو بفروشه تا بتونه کمک کنه پس ردش کرده

لویی همه رو یه نفس گفت و قلوپ بزرگی از آبجوش خورد
ز-فاک
ل-اینهمه حرف نزدم که فقط بگی فاک
زین نگاه شوک زده ای به پسر کنارش انداخت و داشت سعی میکرد چیزایی که گفته و تحلیل کنه
ز-یعنی...یعنی میگی...
ل-آره پلیس رفته سراغ عموم به عنوان مظنون

سکوت چند ثانیه ای با صدای لویی دوباره شکست
ل-زین...عمو که برای پول بابامو نمی‌کشه نه؟ یه برادر هیچوقت با برادرش اینکارو نمیکنه درسته ؟
صدای بغض دار لویی و چشمای پر اشکش دلیلی بود برای آغوش پر از امنیت زین
ز-امیدوارم اینکارو نکرده باشه

بعد از چند دقیقه ی کوتاه صدای زنگ در اون دو پسرو از هم جدا کرد
ز-احتمالا لیامه
زین وقتی داشت بلند میشد تا درو باز کنه گفت اما وقتی درو باز کرد توقع دیدن همچین کسیو نداشت
ز-تو اینجا چیکار میکنی؟

ل-کیه زین ؟
صدای لویی از سالن اومد و زین با اخم رو صورتش جواب داد
ز-بیا خودت ببین
و چند ثانیه بعد صدای قدمای ریز اما سریع لویی به گوش می‌رسید

ل-اوه هی بریتنی تو اینجا چیکار می‌کنی ؟
لویی با دیدن اون دختر تعجب کرد اما از روی ادب سعی کرد لبخند کوچیکی بزنه
اگه بخوام باهاتون روراست باشم واقعا تو ذوقش خورده بود چون فکر کرده بود شخص پشت در هریه از اونجا که هری دو روز یه بار بهش سر میزد
اما سعی کرد تو چهره اش معلوم نباشه که خیلیم از دیدن اون دختر خوشحال نیست

ب-هی لو گفتم بیام ببینم حالت چطوره و اینکه یکم از شیرینی های گردویی که همیشه دوست داشتی برات آوردم
ل-وای خیلی ازت ممنونم راستی بیا تو ببخشید حواسمون پرت شد
سعی کرد آروم زینو از جلوی در به کنار هل بده تا اون دختر بتونه بیاد تو‌

ز-منکه اصلا هم حواسم پرت نبود
زین با اخمایی که هنوزم تو هم بود گفت و پشتشو به اون دختر و پسر کرد تا به آشپزخونه بره
نه که بخواد از اون دختر پذیرایی کنه فقط دلش خواست برا خودش چایی درست کنه
لویی خودش می‌تونه از مهمونش پذیرایی کنه
ب-خب حالت چطوره ؟
ل-خوبم یعنی روزایی داشتم که از این بهتر بودم ولی الان هم خوبم...امم...چی میخوری برات بیارم؟
ب-هیچی فقط خواستم بیام یه سر بهت بزنم
ل-ممنونم ازت
ب-تو جزو خانوادمی پشتتو خالی نمیکنم
ل-واقعا ممنونم

لویی با احساس گفت و کوتاه اون دخترو بغل کرد
نیم ساعتی با هم حرف زدن تا وقتی بریتنی بلند شد تا خدافظی کنه
زین به خودش زحمت نداد که به بدرقه ی اون دختر بره ولی لویی تا دم در باهاش رفت و بریتنی بعد از گفتن «اگه چیزی خواستی باهام تماس بگیر» از لو خدافظی کرد و رفت

لویی نگاه پوکری به زین انداخت و زین در جواب چشم غره رفت و شونه ای بالا انداخت
ز-چیه خب ؟ ازش خوشم نمیاد بده باهاش رو راستم ؟

حق به جانب جواب داد و به تلویزیون دیدنش ادامه داد
لویی سری تکون داد و سمت اتاقش رفت تا وسایلش که چند روز بود آورده بود رو بالاخره توی اتاق مهمان خونه ی زین بچینه

آخر شب بود زین و لیام و لویی تو سالن روی کاناپه ها ولو شده بودن و داشتن یه برنامه ی مسخره میدیدن چون هیچکس حال نداشت بلند شه و کنترل رو پیدا کنه
صدای زنگ در باعث شد اون سه تا پسر به هم نگاه کنن
زین که اصلا به روی خودش نیاورد صدای زنگ اومده
لویی هم خودشو با موبایلش سرگرم کرد
لیام که دید اون دو پسر تکون نمیخورن سمت در رفت و بعد از باز کردن در با صدایی که کمی بلند تر از حد معمول بود گفت
لی-اوه سلام هری خوش اومدی

اومدن اسم هری مساوی بود با صدای قدم های لویی که داشت از سالن میدویید و تو کمتر از چند ثانیه اون پسر تو بغل پسر پشت در بود
صدای خنده ی ریز لیام و هری اون پسرو به خجالت انداخت اما قبل از اینکه بخواد عقب بکشه این دستای هری بودن که دورش پیچیدن و مانعش شدن
لیام بی صدا اون دو پسرو تنها گذاشت

چند دقیقه بی صدا همو در آغوش گرفتن تا وقتی که لویی بدون اینکه از آغوش هری جدا شه کمی ازش فاصله  بگیره تا بتونه اون پسرو ببینه
با خجالت کمی پا بلندی کرد و بوسه کوتاهی از لبای هری گرفت
ل-زودتر منتظرت بودم
ه-درگیر بودم یه سری خبر برات دارم یه مظنون جدید برای پرونده داریم

.
.
.

🙈🙈🙈

I'm not a killer (larry)Where stories live. Discover now