صدایی مثل زنگ در هوشیارش کرد
چشماشو آروم باز کرد و با دیدن چشمای بی روح مادرش که بهش خیره شده فهمید هیچکدوم اینا کابوس نبوده و واقعیت داشته
بدن سستش رو با تمام توان باقی مونده بلند کرد تونست بشینه اما توان ایستادن نداشت-مام...دَد...
بغضش ترکید و خودشو کشون کشون به سمت دو جسد عزیزتریناش کشوند
دستای سرد و لرزونش رو روی صورت مادرش گذاشت و از سرمای بدنش لرزی به تنش افتاد
صداهای محوی دورش میشنید اما تنها چیزی که اطرافش واضح بود چهره ی مادروپدرش بود-پلیس...بی حرکت...
ناگهان با صدای شکسته شدن در و فریاد اون افسر از جاش پرید و قبل از اینکه حرکتی کنه کسی کشیدش عقب و به دستش دستبند زد
-تکون نخور پسر جون ، تو به جرم قتل دستگیری-چی؟ ولم کنید...من...من نبودم...من...ولم کنید...من...
و بازهم سیاهی مطلق....
.
.
.اینم از پارت دوم 🤗
امیدوارم خوب شده باشه 😶
در ضمن اولای داستان پارتا یکم کوتاهه
بعد درست میشه
کامنت و ووت فراموش نشه 🙏
ممنون که میخونین 😚😚
YOU ARE READING
I'm not a killer (larry)
Fanfiction-من پدر و مادرمو نکشتم...قسم میخورم... -پس اونموقع اونجا چیکار میکردی ؟ -نمیدونم...نمیدونم...من...من چیزی یادم نمیاد...فقط خون...