police

529 95 5
                                    

صدایی مثل زنگ در هوشیارش کرد
چشماشو آروم باز کرد و با دیدن چشمای بی روح مادرش که بهش خیره شده فهمید هیچکدوم اینا کابوس نبوده و واقعیت داشته
بدن سستش رو با تمام توان باقی مونده بلند کرد  تونست بشینه اما توان ایستادن نداشت

-مام...دَد...
بغضش ترکید و خودشو کشون کشون به سمت دو جسد عزیزتریناش کشوند
دستای سرد و لرزونش رو روی صورت مادرش گذاشت و از سرمای بدنش لرزی به تنش افتاد
صداهای محوی دورش میشنید اما تنها چیزی که اطرافش واضح بود چهره ی مادروپدرش بود

-پلیس...بی حرکت...
ناگهان با صدای شکسته شدن در و فریاد اون افسر از جاش پرید و قبل از اینکه حرکتی کنه کسی کشیدش عقب و به دستش دستبند زد
-تکون نخور پسر جون ، تو به جرم قتل دستگیری

-چی؟ ولم کنید...من...من نبودم...من...ولم کنید...من...

و بازهم سیاهی مطلق....

.
.
.

اینم از پارت دوم 🤗
امیدوارم خوب شده باشه 😶
در ضمن اولای داستان پارتا یکم کوتاهه
بعد درست میشه
کامنت و ووت فراموش نشه 🙏
ممنون که میخونین 😚😚

I'm not a killer (larry)Where stories live. Discover now