Part 1

8.4K 517 37
                                    

«بعضی وقتا زندگی آدما بقدری خسته کننده و مسخره ست که ادم از

خودش میپرسه من دقیقا دارم چیکار میکنم ؟؟؟

منم از ھمون زندگیا دارم !

از خودم میپرسم چرا من ؟

اما بعضی وقتا ازش راضیم فقط بخاطر ادمای اطرافم ، بخاطر برادرام...

من جئون جانگکوک ، دوازده سالمه و با اسمی که دولت بھم داده تو

پرورشگاه با سه تا از برادرام، جیمین و جین و جیھون زندگی میکنم .

جیم یک سال از من بزرگتره و جین و جیھون ھیونگ از من ۵ سال بزرگترن

...

بعضی وقتا از زندگیم زیادی خسته میشم اما وقتی به وجود اونا فکر میکنم به

این فکر میکنم اگه نبودن من چیکار می کردم...؟!»

با صدای جیهون که اسمشو صدا زد ، از نوشتن دست کشید:

جیهون: جانگکوک...

سرشو بالا گرفت و جواب داد:

کوک: عااا

با صدای بلندی برای اینکه جانگکوک بشنوه داد زد

جیهون: بیا

خیلی اروم در جوابش گفت :

کوک: باش

اما سرشو انداخت پایین و بی توجه به جیهون ، به نوشتن ادامه داد:

»..... بقیه بچه ھا به یه چشم «

ایندفعه اسمشو بلندتر داد زد :

جیهون: جانگک وککاا !

کلافه و با عصبانیت داد زد طوری که مطمئن شد جیهون میشنوه:

کوک: آیش وایسا خب...

همون طور که دفترشو میبست و به سمت در میرفت صدای جیهونو میشنید

جیهون: یا صداتو واسه من بلند نکن بچه!

همونطور که غرغرمیکرد پله هارو پایین رفت و سمت نشیمن خونه رفت!

جلو مبلی که جیهون روش نشسته بود دست به سینه ایستاد

کوک: بله ھیونگ

جیهون با اخمی بهش نگاه کرد و گفت :

جیهون: اولا صداتو دیگه برا من بلند نکن...

جانگکوک وسط حرفش پرید

کوک: داد زدم بشنوی ھیونگ

اما جیهون به صحبتش ادامه داد

جیهون:دوما وسط حرف من نپر...

سرشو انداخت پایین و زمزمه کرد

کوک: چشم

6

جیهون نفس عمیقی کشید انگار مسئلهی مهمی رو میخواست با جانگکوک

ManquantМесто, где живут истории. Откройте их для себя