35.آشنا

1.2K 159 49
                                    

بالاخره پس فردا اومد و كلاسام شروع شد.
اين مشغول بودن برام بهتر بود..اگه خونه و بيكار ميموندم فكر و خيال بيچاره ام ميكرد..
در واقع فكر و خيال ويليام ديوونه ام ميكرد..
چون تازه وارد بودم يه كم منطبق كردن خودم با ديگران زمان و تلاش بيشتري ميبرد كه داشتم با تمام وجود مايه ميذاشتم تا از پسش بربيام.
كلاسم تازه تموم شده بود.
پام از رقص زياد و فشار درد ميكرد.
لرزون و اروم وسايلم رو جمع كردم و از پله ها سرازير شدم.
با كنجكاوي دوباره به كلاس اون پسر مو زيتوني سرك كشيدم.
داشت سازش رو كوك ميكرد.
صدايي كنارم گفت:درگيرش نشو كه داستان دردناكي ميشه..
سريع نگاش كردم.
يه دختر بور با چشماي ابي روشن..
ميرقصيد..تو چندتا از كلاسا ديده بودمش.
با لبخند دستش رو سمتم گرفت و گفت:من.."بتي"ام..
لبخند زدم و بهش دست دادم و گفتم:افسون..
گنگ به اسمم فك كرد.
لبخند زدم و گفتم:ميدونم عجيب و تلفظش كمي سخته..ايرانيه..
همونجور متفكر سر تكون داد.
دوتايي با هم همقدم شديم و گفتم:منظورت از داستان بد و درگير و اينا چيه؟
خنديد و گفت:اين اقاپسر نوازنده مو زيتوني دلهاب زيادي رو ميبره و البته ميشكونه..نصف دختراي اين مدرسه يا عاشقشن يا عاشقش بودن..يا دوست دارن دوست دخترش باشن و يا بودن..
با كنايه گفتم:ولي من قصد ندارم جز اين دسته ها باشم..خيالت راحت..من فقط از نوازندگيش خوشم مياد..
خنديد و گفت:همه اولش همينو ميگن..
زل زد بهم و گفت:اسمش"برايان"..چندسالي هست اينجا مياد و ساز ميزنه..
شونه بالا انداختم و گفتم:خوش به حالش..
خنديد و گفت:تو تازه واردي نه؟
-اره..خيلي..روز اولمه.
بتي-گمانم بتونيم دوستاي خوبي براي هم بشيم..
با لبخند سرتكون دادم و گفتم:مطمينم..
خنديد و دست به شونه ام كشيد و گفت:فعلا..اف..سون..
با تاكيد همه تلاشش رو كرد تا اسمم رو درست بگه.
خنديدم و گفتم:فقط تاكيدش رو كمتر كن..افسون..
خنديد و سر تكون داد و از هم جدا شديم..
رفتم سمت خونه.
پادردم شديدتر از اون بود كه بخوام برم تو شهر گشت بزنم.
رفتم خونه و يه دل سير خوابيدم.

دو هفته از حضورم توي اين شهر جديد گذشته بود و حسابي درگير كلاسها و تطبيق دادن خودم با ديگران بودم..واسه شروع يه كم سخت بود و اول هر كدوم از اين دو هفته خريد جديدي پشت در خونه ام بود..
واقعا دستش درد نكنه..
تازه از كلاس برگشته بودم و كليد انداختم و رفتم داخل كه از ديدن بابا رايان كه توي خونه روي مبل نشسته بود نزديك بود سكته كنم..
چشمامو شديداً گرد كردم و زل زدم بهش.
خنديد و گفت:سوپرايز..
يه دفعه با ذوق جيغ كشيدم و دويدم سمتش.
با خنده دستاشو برام باز كردم.
با عشق بغلش كردم و خنديدم و گفتم:بابا..تو اينجا چيكار ميكني؟
محكم بغلم كرد و گفت:مگه ميشد به دخترم سر نزنم؟
-چطور اومدي تو؟
بابا-يه سررفتم پيش دوستم..كليد زاپاس داشت.
خنديدم و زدم تو بازوش و گفتم:چقدر كلكي تو..
خنديد و به اطراف نگاه كرد و گفت:همه چي خوبه نه؟
تند سرتكون دادم و گفتم:اره..خوبه..
با محبت نگام كرد و گفت:نفس بيچاره ام كرد..دوست داشت خودشم بياد اما خوب..افشين بايد ميرفت مدرسه..يكي بايد پيشش ميموند..
و شيطون گفت:احتمالا دفعه بعد كه در رو باز كردي مامانت داخله و من پيش افشينم..
خنديدم.
جلو رفتم كه يه بوي عطر خاصي تو بينيم پيچيد..
عطر مردونه سرد و تلخي كه از توي بينيم به تك تك سلولهاي مغزم نفوذ كرد..
اخخخخخخخ..
لعنتي..
عجب بويي داره..
يه لحظه صحنه اي از جلوي چشمم گذشت كه كتي رو با صورت گريون جلوي صورتم بردم و بو كشيدم..
تند پلك زدم و دستمو به پيشونيم كشيدم.
بابا رايان-افسون..همه چي مرتبه؟
هول گفتم:اره اره..اين..
آشفته گفتم:عطر جديد ميزني؟
به خودش نگاهي انداخت و بو كشيد و گفت:نه..چطور؟
-اخه..يه بوي عطر غريبه مياد..
لبخندي زد و گفت:چه حس بويايي داري تو دختر..بوي عطر غريبه ديگه چه مدلشه؟نميدونم شايد مال دوستمه..اون چند دقيقه اينجا بود..
سري تكون دادم و بي اختيار زيرلب گفتم:عجب عطر خوبي زده لعنتي..
والا ما عطر ميزنيم قدم اول كه نه قدم دوم رو برداريم بوي عطرمون در رفته..
نه روي لباس ميمونه و نه جاهايي كه ميريم ميمونه..
اونوقت رفيق بابامون،جناب مهندس در سن چه ميدونم٤٠يا٥٠سالگي..احتمالا همين همسناي بابا عطري ميزنه كه جاهايي كه بوده كلا از بركتش معطر ميشه..
در حاليكه سمت يخچال ميرفتم گفتم:اين دوستت رو ما هيچ وقت نديديم نه؟
بابا-نه..نديدين..شايد سري بعد كه با نفس اومديم يه شامي چيزي دعوتش كرديم اشنا كردمتون..
سر تكون دادم.
خيلي خوب بود كه بابا اينجا بود..
دو روزي رو پيشم موند..
ناهار و شام غذا از بيرون ميگرفت و جز يكي دوبار كه به دوستش سر زد بقيه اش رو پيش من بود..
داشتن چنين پشت و پناهي عالي بود..
بعد راهي شد و برگشت خونه ولي كارش حس خوبي در من به جا گذاشت..

تازه كلاسم تموم شده بود و ساك به دست زدم بيرون كه بتي دستم رو گرفت و گفت:بيا بريم با دخترا اشنات كنم..
بردم بين جمع دختراي رقصنده هم كلاسمون تا مثلا باهاشون اشنام كنه.
قبلا..قبل از اون سفر ادم زود جوشي بودم..زود با همه اشنا و دوست ميشدم اما..مدتي بود بيشتر تو خودم بودم و خيلي به ادما نزديك نميشدم..
از اين حالتم راضي هم بودم ولي بتي نميذاشت..
مدام سعي ميكرد منو از پيله تنهايي بيرون بكشه و اين دوست خوب بودنش لبخند روي لبم مياورد..
دخترا از روزشون و چيزهاي مسخره حرف ميزدن و بعد همه ميخنديدن..
سعي ميكردم همرنگ جمعشون باشم و تو بحث ها دخالت ميكردم و با وجود مسخره بودن حرفا ميخنديدم..
دوتا مرد پشتمون داشتن بحث ميكردن..
اشفته يه دستم رو روي يه گوشم گذاشتم تا صداي دخترا رو بهتر بشنوم..
يكي از دخترا با ناز گفت:من ترجيح ميدم كه پيرمرد پولدار پيدا كنم كه برام دست تو جيبش كنه..
همه خنديديم و يكي گفت:شايد اون برات دست تو جيبش كنه اما تو مجبور ميشي از بوي گندش دست به بينيت بگيري..
خنديديم..
-پير و كچل و كوتوله..انتخاب خوبيه..
همه بلند خنديدن..
دختره با خنده گفت:ولي پولداره..پولدار..ميفهمين؟
يكي از دخترا-اما من مهندس دوست دارم..
و ذوق زده دستاشو به هم قفل كرد و گفت:از اين جذاب متفكرا كه نقشه ميكشن..
فكرم كشيده شد به دوست بابا..اونم مهندس بود.
شيطون گفتم:باباي من يه دوستي داره مهندسه..جورش كنم برات؟
همه خنديدن.
دختره-چندسالشه؟چجوريه؟خوش تيپه؟
با خنده گفتم:نميدونم..احتمالا همسن باباهامون..تاحالا نديدمش ولي بوي عطرش حرف نداره..دلبرانه..
با اشتياق گفت:پس منتظر تماستم ديگه..
همه زديم زير خنده..
صداي مرداي پشت سرم بلندتر شد.
اه..
اينجا هم جاي بحث كردن بود؟
دقيقا بايد پشت ما به جون هم بيوفتن و مارو كر كنن؟
صورتمو تو هم كشيدم.
مرد پشتم عصبي و محكم گفت:من با اين بي نظمي كار نميكنم..تمومه..قراردادمون از همين الان لغوه..
صداش يه كم..
صورتم شوكه از هم باز شد.
حس كردم صداش اشناست..
خيلي اشناا..
پشت گردنم يخ كرد..
اخم كردم و لرزون برگشتم عقب كه از ديدن مردي كه پشتم بود قلبم وايستاد..
حس كردم نميتونم نفس بكشم..
دهنم از شدت شوك و درد باز مونده بود و..
اشك توي چشمام جمع شد..
نه..نه..
اين امكان نداشت..
فقط چند قدم باهام فاصله داشت..
اشكم با درد از اعماق وجودم جاري شد و دستم رها شد و ساك لباسام از دستم روي زمين افتاد..
تمام وجودم واضح داشت ميلرزيد..
بعد يك سال..
همون موهاي مشكي..
همون چشم و ابروي مشكي..
همون ته ريش..
همون قد بلند و هيكل چهارشونه..
همون اخم..
فقط تونستم با درد خيلي شديدي توي سينه ام زمزمه كنم:ويليام..
و اشكم همزمان با گفتن اسمش جاري شد..
تمام وجودم عين سنگ سخت شده بود و نه توان حركت داشتم و نه حرف زدن..
نميتونستم خوب نفس بكشم..
ويليام بود..
ويليام من..
خود خودش..
قلبم كه مدت ها بود نميتپيد حالا..
حالا داشت بي رحمانه ميتپيد..
اينجا بود..ويليام واقعا اينجا بود..
روبروي من..
با كت و شلوار و روبروش يه مرد ديگه..
اصلا سرجام ميخكوب شده بودم و اشكام همينجور ميريختن و ديوانه وار اجزاي صورتش رو تند تند نگاه ميكردم.

افسونگرWhere stories live. Discover now