36.ويليام

1.4K 152 30
                                    

اصلا انگار سنكوب كرده بودم.
واقعا ويليام بود..ويليام من.
نفسم تو سينه حبس شده بود..
سوار ماشين نقره اي كنارش شد كه يه دفعه انگار برق بهم وصل كردن..
هول كردم..
ويليام بود..اينجا..
ماشين رو روشن كرد و حركت كرد..
نه..
نه..
داره ميره..
يه دفعه شروع كردم به دويدن..
من از دستش نميدم..دوباره نه..
با اخرين سرعت و توانم دنبال ماشينش دويدم..
اشكم باز جاري شد و ديدم رو سد كرد..
پردرد صداش زدم:ويليام..
تنم يخ كرده بود..
جيغ زدم:ويليااااام
اما نشنيد..
با سرعت زياد پيچيد و ازم دور شد..
با درد داد زدم:نههههه..نه..ويليام..
اما دور شد..دور و دورتر..
لرزون با زانو روي زمين افتادم..
خودش بود..
زدم زير گريه..
دستامو به زمين گرفتم و نشستم..
ويليام بود..
ويليام من..
دقيقا روبروم..
دقيقا نزديكم و قبل اينكه بجنبم از لاي دستام سر خورده بود..
عين يه ماهي بي قرار..
پردرد ناله كردم..
من اشتباه نميكنم..
قلبم اشتباه نميكنه..
به زحمت بلند شدم و به مسير رفته ماشينش چشم دوختم..
دستم رو به قلبم فشردم..
اينجاست..
توي اين دنيا،توي اين دوره،احتمالا توي اين شهر..
نزديك من..
پردرد دستم رو روي دهنم گذاشتم..
نشان واكسن روي بازوش جلوي چشمام بود..
ويليام اينجا بود..
نميدونم خوشحال بودم يا ناراحت..
بيشتر هول و وحشت زده بودم..
هيجان زده بودم..
نه خوشحال بودم..خيلي خوشحال.
چيكار كنم؟
چطور پيداش كنم؟
لرزون دست به سرم و موهام كشيدم..
واقعا چيكار كنم؟
ذهنم باز از ديدنش از كار افتاده بود..
تنم از فكر لمس دوباره اش داغ كرده بود..
توي تك تك سلولهاي بدنم بود..
بي اختيار لبخند زدم.
اما..اما ذهنم نميدونست چه تصميمي بگيره..
نميدونست چطور راهنماييم كنه..
بي هدف و گنگ تو خيابونها قدم ميزدم كه شايد باز خودش و يا ماشينش رو ببينم..
اونقدر اشفته و گيج و وحشت زده بودم كه حتي پلاك ماشينش رو نديدم..
بعد ساعتها گشتن بي نتيجه خسته و دلمرده برگشتم خونه.
براي كانر سر تكون دادم و اونم همين كار رو كرد.
داغون رفتم تو اسانسور..
ولي پشيمون شدم..
نميتونستم..
نميتونستم برم خونه..
اروم و قرار نداشتم..
داغون و تند دستمو جلوي در گرفتم بسته نشه و با بغض زدم بيرون.
اشفته تو كوچه ها و خيابونا گشت ميزدم.
خداياا..
نيويورك بزرگتر از اونه كه با گشتن بتونم پيداش كنم..
جادو..
پاهام جون نداشت و هوا داشت تاريك ميشد..
چشمامو بستم.
با تمام وجود تمركز كردم و سعي كردم حواسم رو جمع كنم..
عميق بهش فك كردم..
يه ماشين نقره..يه مرد با مو و چشماي مشكي..
سنگين بود..خيلي زياد..
بدون نشونه،با اين تشويش..
بايد يه چيزي ازش داشته باشم تا راحت بتونم رديابيش كنم و اينجوري..
توان و انرژيم به شدت تضعيف شده بود..
دست به صورتم كشيدم..تماماً عرق كرده بودم..
داشتم ميوفتادم..
به زور دستم رو به ديوار كنارم گرفتم كه نفسم تو سينه حبس شد و اسم خيابوني جلو چشمام نقش بست..
هول چشمامو بستم..
خيابونش رو ميشناختم..
دو خيابون بالاتر از خونه ام بود..
با شوق شروع كردم به دويدن..
حالم بد بود و سرم گيج ميرفت اما نميتونستم وايستم..
خيلي تند دويدم..
خودشه..
همين خيابونه..
قلبم تند تند ميزد..
هول تك تك ماشين ها رو نگاه ميكردم..
چرخيدم كه يه دفعه ماشين نقره اي براقي بهم چشمك زد.
ضربان قلبم خيلي شديد بالا رفت و صورتم از هم باز شد..
گنگ و پرهيجان قدم جلو گذاشتم..
پاهام بدجور ميلرزيد..
همون مدل،همون رنگ..
شيشه هاش دودي بود و داخلش ديده نميشد..
با دست و پاي لرزون پلاكش رو نگاه كردم و بعد رفتم كنارش..
چرخيدم كه صندلي هاي عقبش رو ببينم..
انگار كسي نبود..
خواستم بچرخم و برم سمت در راننده كه يه دفعه در جلو باز شد و يكي پياده شد و همزمان من هم چرخيدم و رخ تو رخ شدم با چشماي مشكي كه تو فاصله يك قدميم بود..
قلبم ريخت..
خداي من..خودش بود..
اشكم از درد جاري شد و پردرد صداش زدم:ويليام..
چونه ام ميلرزيد.
قلبم داشت زير نگاه اشنا و خيره اش له ميشد..
گنگ نگام كرد.
با بغض دردناكي گفتم:ويليام..عزيزم..
و تند و با اشتياق گفتم:تو كجا بودي؟ميدوني چي به سرم اومد؟من..من..
و دستم رو جلو بردم كه بازوشو بگيرم كه تند خودشو عقب كشيد و چشماشو باريك كرد و گفت:انگار اشتباه گرفتين..
انگار چاقويي توي قلبم فرو رفت.
با شوك و ناباور گفتم:ويليام..منم..
اخم كرد و گفت:خانوم محترم..عرض كردم اشتباه گرفتين..من ويليام نيستم..
حس كردم قلبم از جا در اومده و شكمم از درد متقبض شده بود..
چي ميگه؟
اين..
اين ويليام منه..
اشك ناباورم جاري شد و سرمو به طرفين تكون دادم.
چشماش..
چشماش خالي بود..
خالي از من،خالي از عشق،خالي از دلتنگي..
داشتم خفه ميشدم..
تند تند نفس نفس زدم و داد زدم:تو چي داري ميگي؟منم..ميفهمي؟ويليام منم..منم..ببين منو..چطور..
و وحشت زده داد زدم:چطور منو يادت نمياد؟
و بازوش رو كشيدم.
با خشم اخم غليظي كردو بازوش رو از دستم در اورد و عصبي گفت:مشكل دارياا خانوم..ميگم ويليامي كه دنبالشي نيستم..نيستم..با چه زبوني بايد باهات حرف زد؟
وحشت زده و با ترس زل زدم بهش.
تند تند اجزاي صورت و هيكلش رو نگاه كردم.
من..من اشتباه نميكنم..
با رعب و وحشت دست رو دهنم گذاشتم و گنگ گفتم:نه..من اشتباه نميكنم..
داشتم خفه ميشدم..
با اخم غليظي كنارم زد و گفت:ببين وقت مسخره بازي ندارم..برو رد كارت..اصلا اسمم ويليام نيست..اكي؟اسمم"دنيل"ه..
و عصبي ازم فاصله گرفت رفت سمت يه خونه و زيرلب گفت:مردم همه قاطي دارن..
و زنگ زد و رفت تو و من له و نابود شده رو نديد..
زانوهام تحمل وزنم رو نداشت..
خم شد و روي زمين افتادم..
حتي توان اشك ريختن نداشتم..
ناباور و متعجب به جاي خاليش خيره شدم..
يه چيزي روي قلبم سنگيني ميكرد كه توان هركار و حتي نفس كشيدن رو ازم ميگرفت..
حالم بد بود..خيلي بد..
انگار وزنه ٢٠٠كيلويي روي سينه ام بود..
اون ويليام بود..ويليام من اما..
دادي از سر درد و ناچاري زدم كه لامپ كنارم تركيد.
داغون دستامو به سرم گرفتم و ناباور سرمو تكون دادم و تند چشمام به هم فشردم.
اين امكان نداره..
اين..
هق هق خيلي خفه و دردناكي از گلوم خارج شد..
لرزون به گلوم چنگ زدم..
چطور منو يادش نيست؟چطور ميتونه؟
چطور ممكنه؟
با حال خيلي خيلي بد و اشفته اي روي پام ايستادم.
احساس تهوع ميكردم..
به زور رفتم خونه..
تو اسانسور و بيجون به ديواره اش تكيه دادم و چشمامو بستم..
اشك اروم راهشو از چشمام پيدا كرد..
ميگه ويليام نيست..
منو نشناخت..
وانمود نميكرد..
چشماش..چشماي مشكيش خالي بود..
در اسانسور رو باز كردم و رفتم تو خونه..
تن لرزون و سردم رو زور پرت كردم تو سرويس..
تند رو زمين زانو زدم و سرمو خم كردم يه يهو همه محتويات معده ام رو يه ضرب بالا اوردم.
معده ام تير ميكشيد و گلوم ميسوخت..
در حين بالا اوردن از درد زدم زير گريه..
اشكام هم با محتويات معده ام سقوط ميكرد..
تنم از لرزش زياد پرش پيدا كرده بود..
ويليام حق نداره با من اينكارو بكنه..
حق نداره منو نشناسه..
داد زدم:حق نداره..
و پردرد هق هق كردم.
به زور دستمو به ديوار گرفتم و پاشدم.
اب پاشيدم به صورتم..
تنم داغ داغ بود و اب بي نهايت برام سرد..
پشت گردنم داغ كرده بود..
به زور دست خيسم رو پشت گردنم كشيدم.
دستاي يخم رو به ديوار كشيدم و رفتم تو سالن..
ناي قدم بيشتر برداشتن رو هم نداشتم..
همون وسط سالن روي موزاييك سرد دراز كشيدم..
تنم هنوز ميلرزيد و نفسهام مقطع بود..
همينجا بود..
تو همه اين مدت..همينجا بود..
تو همين شهر..نزديك من..
اما..
اشفته دست رو صورتم كشيدم..
اخ..
تو تمام وجودم اتيش بود..
فكرم بسته بود و درد قلبم جاي مغزم تصميم ميگرفت.
دلم گرفته بود از تلخي و جديتش..
اخماش تو نگاهم جوون گرفت..
وقتي بازوش رو از دستم كشيد صداي شكستن قلبم رو شنيدم..
بيحال نشستم و سرمو توي دستم گرفتم.
سرم داشت ميتركيد..
دوست نداشتم حتي از جام پاشم..
دوست داشتم در تك تك واحدهاي اون ساختمون نحس لعنتي رو بزنم و پيداش كنم..
پيداش كنم..بپرم بغلش و با گريه بگم كه دوستش دارم.
داغون دستم رو توي موهام فرو كردم.
چهره سردش رهام نميكرد..
يه جاي كار ميلنگيد..
صداي زنگ گوشيم اومد.
بيجون دست توي جيبم كردم و درش اوردم.
يه شماره غريبه..
گرفته جواب دادم:بله..
بابا مايكل-يه دختركوچولوي مو مشكي..به باباي جوون و خوش تيپش نياز نداره؟
با بغض به زور لبخند زدم و گفتم:بابا..
بابامايكل-جان..
-از كجاميفهمي؟
بابامايكل-تو نفس مايي..مگه ميشه ادم از نفسش بي اطلاع باشه؟چي شده؟
با غم گفتم:پيداش كردم..
بابا مايكل-كي رو؟
-ويليام رو..
شوكه گفت:كي رو؟
هول گفتم:اينجاست بابا..منم باورم نميشد ولي..
هق هق كردم.
-اينجاست..
بابا مايكل-خيله خوب..خيله خوب..الان كجايي؟
-نيويورك.
بابامايكل-نيويوركش رو ميدونم..خودمو طرحشو ريختم برات عروسكم..كجاي نيويورك؟خونه ات؟
متعجب گفتم:تو..سفر نيويورك رو..
خنديد و گفت:خونه اي؟
گنگ گفتم:اره..
بابا مايكل-فردا اونجام..الان فقط اروم باش..يه مسكن بخور و بخواب..باشه؟
به زحمت گفتم:باشه..خداحافظ
بابا مايكل-خداحافظ دخترم..
ادرس هم نخواست..
درمونده دست به گلوم كشيدم.
اروم..اروم باش افسون..
محكم..
لعنت به اين وجودي كه خيلي وقته ديگه نميتونه محكم باشه..
نميتونه وقتي پاي قلبش وسطه محكم بياسته..
درمونده بلند شدم..
يه قرص مسكن خوردم و به زور خودمو تو تخت كشيدم..
تصويرش حتي يه لحظه از جلوي چشمام محو نميشد..
ميترسيدم چشمامو ببندم.
تو تاريكي تصويرش واضح تر ميشد و اين نابودم ميكرد.
ويليام-دوستت دارم..
تند دست رو صورتم كشيدم..
نه..
مسكن داشت كار خودش رو ميكرد..
خمار شده بودم.
به زحمت چشمامو بستم و خوابم برد.

افسونگرWhere stories live. Discover now