117.بابا

1.9K 161 12
                                    

٦ماه بود كه بعد اون دعوا سر اون عمل برگشته بوديم خونه..
بعد اون چندين بار حرف عمل و بچه باز وسط كشيده شد ولي به مخربي دفعه اول نبود..
به هيچ وجه راضي به عمل كردنش نبودم و به خاطر من عمل هم نكرد اما همچنان سرسختانه جز مواقعي كه يهويي و شيطنت وار ديوونگي ميكردم و از راه به درش ميكردم پيشگيري ميكرد.
نميدونم چرا هنوز اميد ريزي به بارداري غيرمنتظره داشتم و هر چند وقت يه بار بيبي چك امتحان ميكردم..
تا الان كه همشون منفي بوده..
ضعيف بودن قلبم و يا وضعيت مشابهم با دايانا كه دنيل رو ميتوسوند فقط يه احتمال بود..شايد يه كوچولو خلق بشه و..
لرزون چشمامو بستم.
شايد بتونم نگهش دارم.
قطعي نبود كه بهم فشار بياد و..
نفس عميقي كشيدم..
بيبي چك رو تست كردم.
خيلي وقت بود تست نكرده بودم..
دنيل تو اتاق كارش جدي و اخمو حسابي مشغول بود و فك كردم بهترين موقعيته..
چشمامو بستم و بيبي چك رو جلوي صورتم گرفتم.
منفيه؟مثبته؟
قلبم با استرس شديدي خيلي تند تند ميزد.
نميدونم چرا اينكارو ميكنم..
اخه هيچ نشونه اي از بارداري ندارم..
نه تهوع و دل پيچه،نه چه ميدونم كسلي و بيحالي..
هيچي..
عادي عادي بودم ولي..
با نفس عميق و دل گرفته اي چشمامو باز كردم كه..
برق از سرم پريد.
هول از جام بلند شدم..
وااي..واي خداي من..
اين..
حقيقت نداره..
نميتونه داشته باشه..
يعني چي؟
قلبم داشت ميومد توي دهنم و اشك توي چشمام جمع شد.
دوتا خط نشونه مثبت بودنه نتيجه بارداري داشت تو صفحه بيبي چك بهم تبريك ميگفت..
تبريك ميگم..شما مادر شدين..
اشكم جاري شد.
بي اختيار ريز خنديدم.
تند لبمو گاز گرفتم و دستمو روي دهنم گذاشتم.
واي خدا..
الان من..
لرزون دستمو روي شكمم گذاشتم.
يعني واقعا الان باردارم؟
چرا هيچ نشونه اي ندارم؟
از خوشي و ذوق داشتم بال در مياوردم..
با ذوق پريدم بالا..
اصلا..نميدونستم چيكار كنم..
هول شده بودم..
تند از سرويس زدم بيرون.
بي قرار يه ليوان اب برداشتم.
دستم از هيجان تند تند ميلرزيد..
من..
مامان شدم..
واي..
نفسمو فوت كردم بيرون..
حتي كلمه اش نفس گير بود..
دنيل..
لبخندم شل شد و نفسم تند..
دنيل..
چطور بايد به اون بگم؟
اروم و با استرس رفتم جلوي در اتاق كارش و نگاش كردم.
جدي مشغول نقشه كشيدن و محاسبات بود.
اخ..
دلم به شور عجيبي افتاد..
اگه بفهمه..
ترسون دستاي لرزون و يخم رو مشت كردم..
قلبم هم از نگراني و هم شادي تند ميزد..
سرشو كج كرد كه نگاهش بهم خورد.
اخمشو كمي باز كرد و لبخند باريكي زد و گفت:چيه دخترجان؟چرا اونجا وايستادي؟
هول گفتم:هيچي..هيچي..شب بخير..
و تند رفتم تو اتاق خواب.
پر از فكراي شيرين و تني لرزون رو تخت دراز كشيدم
لرزون و با اشتياق خيلي شديدي دستمو روي شكمم گذاشتم و چشمامو بستم..
اخ..
حتي فكرش محشر بود..
اشكم با لبخند روي صورتم جاري شد..
اگه درست باشه..من يه ني ني كوچولو اينجا دارم..
شايد يه دختر ناز و شايدم يه پسر ماه..
اخ..
قلبم واقعاً داشت ميومد تو دهنم..
نكنه اشتباه شده باشه؟
نكنه بيبي چك اشتباه كرده باشه؟
بايد فردا مطمين بشم..
شكممو نوازش كردم.
كوچولوي من..كاش باشي..
با همه وجودم ميخواستم كه باشه..
زندگي ما به اين فرشته ناز نياز داشت..
با بغض لبخند زدم.
ولي عكس العمل دنيل نگرانم ميكرد..
از درست باشه بايد بهش بگم و..
بي قرار غلت زدم و خودمو گوله كردم.
اگه بچه رو نخواد چي؟اگه بگه بندازيمش..
دنيل ميخواست واسه بچه دار نشدن عمل كنه و حالا..
تند چشمامو بستم..
بسه..
الان وقت فكر كردن به اين چيزا نيست..
بايد فكراي خوب بكنم..
از تصور يه دختر بچه و يا پسر بچه اي كه از سر و كول دنيل بالا بره و بخندونتش لبخند عميقي رو لبم اورد..
پتو كنارم بالا رفت.
چشمامو محكم به هم فشردم.
كنارم دراز كشيد و سرشو پشت سرم گذاشت و دستشو دورم انداخت.
زندگيمون تازه رو روال افتاده بود..
تازه دلخوري ها تماماً محو شده بود و درك و عشق جاشو گرفته بود..
و حالا..
در كنارم شاديم ترس عجيبي برم داشته بود..
لبخندم از اشتياق محو نميشد و تا خود صبح هيجان بيدار نگهم داشت..
فكر مامان شدن رهام نميكرد..
اخ..چقدر شيرين بود..
حتي تصورش به شدت لذت بخش بود..
صبح بعد از خروج دنيل كه رفت سر كار راهي مطب دكتر شدم..
برام ازمايش نوشت..
رفتم ازمايشگاه و خون دادم..
گفت جوابش غروب اماده ميشه..
دل تو دلم نبود براي دونستن جواب..
از ازمايشگاه بيرون اومدم و رفتم تو خيابون و بازارها چرخي زدم..
چشمم كه به بچه و مغازه اسباب بازي فروشي و لباس بچگونه فروشي ميوفتاد دلم ميريخت..
ووي خداا..
چقدر اين لباسِ كوچولوها ناز و نرمن..
اصلا دست كه بهشون ميزدم از كوچولو بودنشون دلم غنج ميرفت..
يعني ميشه كلي از اينا بخرم؟
واي خداا..
براي پسر كوچولوم كت و شلوار با براي دختركم سرهمي و لباس عروس..ووي از اين لباس پرنسسياا..
با لذت نفسمو بيرون دادم.
حسش واقعامحشر بود..
رفتم خونه و اصلا نميدونم چطور تا غروب صبر كردم..
انگار تو اسمونا بودم..
منتظر يه بله كه از خوشي ديوونه بشم..
تا ازمايشگاه با استرس و ضربان قلب خيلي شديدي رفتم..
برگه ازمايش رو كه دستم دادن سريع و مضطرب ورقش زدم..
خدايا لطفا..
قلبم از نگراني توي دهنم بود..
بايد مثبت باشه..خواهش ميكنم..
تند دنبال گشتم كه..
چشمامو بستم و لبخند خيلي عميقي روي لبم اومد.
خنديدم.
مثبت بود..
واقعا مثبت بود..
باردار بودم..
من..باردار بودم..
با خنده خيلي سرخوشانه اي چرخ زدم و از ازمايشگاه دويدم بيرون..
با خنده دويدم..
دارم مامان ميشم..
دنيلم داره بابا ميشه..
بايد به دنيل خبر ميدادم..
بايد اين شادي رو باهاش قسمت ميكردم.
با شادي خيلي شديدي دربست گرفتم و رفتم شركتش..
تمام پله ها رو تا رسيدن به اتاقش دويدم..
هيچ كس پشت ميز منشي نبود..
تند و بدون در زدن در اتاقش رو باز كردم.
اخمو سرشو بلند كرد كه از ديدنم ابرو بالا انداخت و گفت:افسون..
با ذوق گفتم:سلام اقاي من..سلام عزيز دلم..سلام عمر من..
و در رو بستم و تند رفتم پيشش و گونه شو چندين بار محكم بوسيدم.
با لبخند مهربون گفت:چيه؟چي شده؟
از پشت دست انداختم دور گردنش و گفتم:بايد چيزي بشه من بيام ديدن عشقم؟
دستمو نوازش كرد و با محبت گفت:خيلي شادي خانومم..
-بده؟
دنيل-عاليه..
گونه مو بوسيد و گفت:چه خبرا؟
با لذت و شوق گفتم:يه خبر مهم..
با لبخند گفت:خوب؟
حس كردم لپام گل انداخت و گفتم:من..
دقيق نگام كرد.
خيلي استرس داشتم..
اگه ناراحت شه و نپذيردش چي؟
دنيل هميشه پيشگيري ميكرد..شيطنت هاي گهگاهي من اين دسته گل خوشگل رو اب داده بود كه به شدت ازش راضي بودم ولي دنيل..
دنيل-افسون..
تند و هول گفتم:بله؟
دنيل-چيزي شده؟
چشمامو باريك كردم.
دنيل-داشتي ميگفتي چي شده كه انقدر شارژي..قضيه چيه؟
اصلا نميدونستم چطور بگم..
دهن باز كردم كه گوشيش زنگ خورد.
نفسمو با خيال راحت بيرون دادم.
به صفحه گوشيش نگاه كردو گفت:مامان كلاراست..
و دستمو گرفت و بوسه اي بهش زد و از دور گردنم بازش كرد و گفت:ببخشيد..
با لبخند سر تكون دادم و كمي ازش فاصله گرفتم.
جواب داد:سلام مامان..
دنيل-مرسي..خوبيم..
متعجب گفت:چيزي شده؟
يه دفعه شوكه گفت:يعني چي؟متوجه نشدم..
يه دفعه وا رفت و خيلي شوكه و بهت زده گفت:چي؟
و بلند شد.
نگران نگاش كردم.
يعني چي شده؟
نفس هاي دنيلم تند و نگران شده بود..
يه اتفاق بده..
سريع بهش نزديك تر شدم و سرمو به نشونه چيه تكون دادم.
اشفته چشماشو بست و دستشو به ميز گرفت.
ضربان قلبم بالا رفت..
چي شده يعني؟
يه دفعه صحنه اي از جلوي چشمام رد شد.
باباش..تو تخت..ملافه سفيد كشيدن روش..
لرز خيلي شديد و بدي به تنم افتاد..
وااي..
وااي خداي من..
پدرش..
فوت كرده و يا ميكنه..
خيلي هول به دنيل نگاه كردم.
تند گوشي رو قطع كرد و به زور گفت:بابام..بابام حالش خوب نيست..بايد..بايد بريم..قلبش درد گرفته و..
پس هنوز..
و سريع كتش رو كشيد و با قدمهاي بلند راه افتاد.
با بغض دنبالش دويدم.
اصلا حالش خوش نبود..اينو از سكوتش و چهره تو همش ميفهميدم..
اخ خداا..اين چه دردي بود اين وسط؟
لرزون دست اشفته دنيلم رو كه روي دنده بود فشردم.
مضطرب دنده رو عوض كرد و به زور گفت:حالش خوب بود..يهو..
مشوش گفت:اصلا..چش شده؟
ناراحت گفتم:شايد چيزيش نباشه..شايد باز زود سرپا شه..
با ديدن اون صحنه گفتن حقيقت خيلي سخت و دردناك به نظر ميرسيد.
الان دنيل به قوت قلب و ارامش نياز داشت..حتي اگه دروغ باشه..
-الان بردنش..بيمارستان؟
اشفته گفت:نه..مثل اينكه دكتر..تو خونه بالا سرشه..نميدونم...
ديگه تمام راه رو هيچي نگفت..
چهره اشفته و نگرانش لحظه به لحظه داغون تر ميشد..
اصلا خوب نبود..
اون پدرش بود..
حق داشت..
بالاخره رسيديم.
تند دويد داخل.
كلارا و دنيز با گريه خودشونو تو اغوش دنيل انداختن.
دنيل هول گفت:انقدر..حالش بده؟دكتر خبر كردين؟اصلا چرا هنوز خونه است؟
نگران گفتم:چرا نبردينش بيمارستان؟
دنيز با گريه گفت:دكتر الان..اينجا بود..حالش اصلا خوب نيست..گفت..گفت زياد وقت نداره..
و بلند هق هق كرد.
كلارا داغون گفت:ميگه ميخوام تو خونه خودم ب..
نتونست ادامه بده.
با غم به دنيل نگاه كردم كه از شدت درد چشماشو خيلي محكم به هم فشرده بود..
اخ..
اشكم جاري شد..
دنيلم..
رنگش پريده بود..
دلم خيلي گرفت براش..
داشت له ميشد.
سريع و خيلي نگران رفت بالا سر پدرش..
با صورت خيلي سرد و بيروحي رو تخت دراز كشيده بود..
اصلا نميفهمم..حالش خوب بود..يهو..
ديگه كنترلي روي اشكام نداشتم..
از ديدن درموندگيش خيلي داغون و بي صدا گريه ميكردم.
دنيل اشفته و با بغض شديدي دست پدرش رو گرفته بود و اصرار ميكرد ببرتش بيمارستان..
اما..
درد و غم نگاهش ميگفت انگار خودشم ميدونه فايده نداره..
پدرش خواست براي اخرين بار با دنيل تنها باشه..
اومديم بيرون و در رو بستيم.
دنيز با گريه صورتش رو توي دستاش گرفت.
با محبت و دلسوزي بغلش كردم.
محكم دستاشو انداخت دورم و هق هق كرد و لرزون گفت:افسون..
با بغض دست رو موهاش كشيدم و با درد گفتم:جانم عزيزم..
از بالاي شونه دنيز به مادر دنيل،كلارا نگاه كردم.
موقر و اروم روي مبل نشست و زل زد به روبروش.
انگار تو خاطراتش غرق بود..
قطره اشكي اروم روي صورتش جاري شد ولي هيچ تغييري تو حالت صورتش ايجاد نشد..
يه دفعه صداي داد دنيل از جا پروندم:باااباااا..
اشكم تند جاري شد و با درد دستم رو روي دهنم گذاشتم.
اخ..
مادرش و دنيز سمت اتاق دويدن و منم بيحال و درمونده پشتشون.
جلوي در وايستادم و به داخل زل زدم.
دنيل عزيزم كنار تخت روي زمين نشسته بود و يه دست پدرش توي دستش بود و سرشو پايين انداخته بود..
با غم به پدرش نگاه كردم..
تموم كرده بود.
معده ام به هم پيچيد و اشكم جاري شد.
به زور جلوي خودمو گرفتم تا بالا نيارم..
دنيز با گريه سرشو روي سينه پدرش گذاشت و كلارا روي زمين كنار تخت نشست و جدي به شوهر فوت شده اش خيره شد.
خيلي نگران نگاهم رو روي دنيل كشيدم.
درمونده دست پدرش رو از دستش بيرون كشيد و دست مشت شدشو باز كرد..
يه گردنبند ظريف زنونه توي دستاش بود..
دنيل درش اورد و تند بلند شد و خيلي سريع از كنارم زد بيرون.
هول دنبالش رفتم و درمونده صداش زدم:دنيل..
ولي دير شده بود.
سوار ماشين شد و با سرعت زيادي از خونه دور شد.
با چشماي اشكي و درد رفتنش رو نگاه كردم كه حالت تهوعم شدت گرفت.
ديگه..نميتونستم جلوشو بگيرم..
دويدم تو سرويس و خيلي شديد بالا اوردم.
اخ..
تمام تنم داشت ميلرزيد.
به زحمت عق زدم و دستمو زير دلم گرفتم.
نفسم در نميومد..
داغون پشت دستمو روي دهنم گذاشتم.
تا شب هيچ خبري از دنيل نبود..
دلم خيلي شديد شورشو ميزد و از طرفي اشكام بند نميومد..
اصلا با فكر كردن به اون مرد..اشكام ميريخت..
اخ..عمر و فرصت يه ادم چه يه دفعه اي تموم ميشه..
با بغض لبامو به هم فشردم..
كلارا تماس گرفت و ماشين مخصوص اومد و جسد هريسون بزرگ رو به سردخونه منتقل كرد..
بعد ساعتها سرپايي خيلي خسته و داغون تو سكوت محض خونه پدري دنيل روي مبل نشستم و به زور به ساعت نگاه كردم.
٣نصفه شب بود..
دنيز بعد كلي بي تابي و گريه با مسكن خوابش برد اما كلارا..اروم بود..خيلي اروم و راحت خوابيد كه بيشتر نگرانم ميكرد..
اما دلشوره دنيل امونم رو بريده بود.
ميدونستم تو اينجور غم و دردهايي دوست داره تنها باشه ولي..
ميترسيدم..
خدايا..
خودت كمك كن..
داغون دست به صورتم كشيدم كه در سالن باز شد.
هول سر بلند كردم.
اخ..دنيل..
با موها و پيرهن خيلي اشفته..
نگران و با بغض گفتم:عزيز دلم..
اصلا به صورتم نگاه نكرد و سرش پايين بود.
ميدونستم كه نميخواد سرخي چشماشو ببينم.
خيلي خسته و بيحال اومد كنارم نشست.
مهربون و با غم دست به صورتش كشيدم و گفتم:خوبي دنيلم؟چيزي ميخواي بيارم برات؟
دستمو گرفت و بوسه نرمي بهش زد و بي حرف خم شد و دراز كشيد و سر روي پاهام گذاشت..
اخ..
درد كشيدنش جگرمو ميسوزوند..
با عشق دست رو موهاش كشيدم و گرم و با بغض گفتم:من اينجام..همينجا..كنار تو..تنهات نميذارم..
و سرشو با عشق بوسيدم.
هيچي نگفت.
درد از دست دادن پدر واقعا كمر شكن بود..
خم شدن كمرشو حس ميكردم.
درمونده خودشو گوله كرد و انگار همونجور سر روي پاي من به خواب رفت.

افسونگرWhere stories live. Discover now