90.ويليام من

2.1K 166 39
                                    

دير وقت بود كه برگشتيم خونه..
تو اسانسور بهش تكيه دادم.
دستاشو توي جيبش كرد و بوسه نرمي به سرم زد.
شيطون گفتم:دنيل..
دنيل-بله..
با غيض گفتم:جانم..تكرار كن..جانم..
لبخند زد.
-دنيل..
شيطون گفت:بله..
كج نگاش كردم.
لبخند زد و اروم گفت:جان..
با ذوق لبامو به هم فشردم و زمزمه كردم:دوستت دارم..
تند بازومو كشيد و چشماشو باريك كرد و گفت:چي؟
نرم خنديدم و با شوق و تاكيد گفتم:دوستت دارم..
و انگشتمو روي صورتش كشيدم.
خيلي تند و بي قرار لبامو قفل كرد.
اسانسور طبقه ٢٣وايستاد.
بدون جدا كردن لبهامون تند هدايتم كرد سمت خونه اش و تند تند و هول كليد در اورد.
نرم خنديدم.
بازش كرد و با بوسه هاي عميقي هدايتم كرد داخل.
خيلي محكم لبامو بوسيد و پر اشتياق كتشو در اورد.
كمكش كردم و كتش روي زمين افتاد..
دستام از هيجان يخ كرده بود.
تند تو اغوشش بلندم كرد و بردم سمت اتاقش.
نفسم بند اومد و با لذت همراهيش كردم.
نرم خوابوندم روي تخت.
تمام تنم ذوق ذوق ميكرد و از هيجان دچار لرز شده بود.
پر عطش و داغ دستاشو دو طرف سرم گذاشت و پر عشق بوسيدم..
بدنش خيلي گرم بود و از همين برخورد ريز حسش ميكردم.
تن منم داغ كرده بود.
لرزون دست روي سينه اش گذاشتم.
ميخواستمش و خواستن رو توي تك تك نفس هاي اونم حس ميكردم..
فكر داشتن و لمسش همه وجودم رو گرفته بود..
ذهنم ناخوداگاه و با عشق صداش زد.
سرشو توي گردنم فرو برد و تند و عميق بوسيدم و زمزمه كرد:جانم..
تنم لرزيد و انگار برق بهم وصل شد..
گازي از گردنم گرفت و تند گردنمو بوسه بارون كرد.
من..
من تو ذهنم صداش زده بودم و اون..
اون بلند جوابمو داد..
يعني شنيد..
اون..ميشنوعه..
حرفاي ذهنمو ميشنوعه..
يعني ذهنش به روم بازه..بازش كرده..الان..
دو طرف گردنش رو گرفتم.
سرشو با لذت بالا كشيد و لبامو محكم قفل كرد..
الان وقتشه..
ذهنش به روم بازه و وقتشه كه به ياد بيارتم.
لرزون دستامو دو طرف صورتش گذاشتم و سعي كردم وارد ذهنش بشم..
حسم كرد و دردش اومد.
لباشو جدا كرد و گنگ زل زد بهم.
تمركز كردم.
بايد تا عمق سياه و تاريك ذهنش نفوذ ميكردم..
اشفته صورت تو هم كشيد و نگام كرد.
اينطور نميتونستم..
لبخند پر عشقي بهش زدم و گفتم:هيچي نيست عزيز دلم..
و نرم انگشتمو روي پيشونيش كشيدم و فشاري دادم كه بيهوش شد..
چشماش پر از سوال و گنگ قفل شد و بدنش سست شد وسنگينيش كامل افتاد روم.
اخ..
لرزون و با عشق كنار زدمش و به كمر خوابوندمش و نشستم و زل زدم بهش.
جانم..
مجبور بودم از اين فرصت استفاده كنم تا گذشته رو به يادش بيارم..
بوسه نرمي رو لبهاش زدم و با بغض گفتم:همه چي درست ميشه عزيزم..بهت قول ميدم..
و تند بلند شدم و چاقو و ظرفي برداشتم و باز كنارش نشستم و با دستاي لرزون شماره بابا مايكل رو گرفتم.
به اميد اينكه هنوز اين شماره رو داشته باشن..
بايد بهم اعتماد به نفس ميداد..
بايد ميدونست تا موقع نياز كنارم باشه.
بابا مايكل-افسون..
اخ..خداروشكر..
با بغض گفتم:بابا كمك ميخوام..بايد همه چيزو به ياد دنيل بيارم..كارم درسته نه؟
با شك گفت:مطميني؟
-قلباً اره..
بابا اشفته گفت:افسون..يه چيزي درباره دنيل وجود داره..
گنگ گفتم:چي؟
بابا-نميدونم فقط..فقط..با ديدنش..با لمس كردنش..يه حسي بهم دست داد افسون..يه حس عجيب..وقتي باهاش دست دادم قلبم فشرده شد..
درمونده و متعجب گفتم:اين..اين يعني چي؟
بابا-نميدونم..واقعا نميدونم..فقط..يه ادم عادي مثل همه اونايي كه هر روز از كنارمون رد ميشه نيست..يه چيزي سنجاقش كرد..يه چيزي متمايزش كرده..نميدونم چي فقط حسش ميكنم..يه چيز قوي..
گنگ به دنيل نگاه كردم و گفتم:بايد انجامش بدم..بايد منو به ياد بياره..ديگه اينطور نميكشم..اين تنها كاريه كه فعلا مطمينم.
نفس عميقي كشيد و گفت:ميدوني چطور ديگه؟خون جاري،نفوذ به ذهنش..بايد بين خاطراتش دنبال گذشته بگردي..تو ببينيش اونم به ياد مياره..
لرزون گفتم:ميدونم..
با غم گفت:همه دردها و خاطرات بد و خوبش رو ميبيني..تحملشو داري؟
با بغض گفتم:بايد داشته باشم..
بابا-هر لحظه اي كمك خواستي خبرم كن..تو از پس برمياي..
با بغض لبخند زدم و گفتم:باشه..ممنونم..
قطع كردم و زل زدم به دنيل كه مظلومانه و جدي بيهوش بود.
تحمل ديدن دردهايي كه كشيده رو دارم؟
قلبم تند و با درد ميزد.
مجبورم..
دنيل بايد منو و خاطرات قشنگمون رو به ياد بياره و..
براي اينكه تمام وجودم رو براي در كنارش بودن صرف كنم بايد كامل دركش كنم..
فقط با ديدنه كه ميتونم كامل درك كنم چي كشيده..
دستمو توي ظرف گرفتم.
خيلي شديد ميلرزيد.
نرم برش افقي نزديك رگم زدم.
اخ..
خون با سوزش شديدي جاري شد..
دست ازادم رو به خون خودم خيس كردم و روي پيشوني دنيل گذاشتم و وردي خوندم و وارد ذهنش شدم..
صحنه ها تند و مبهم از جلوي چشمام رد شدن..
يه پسر بچه با پاي شكسته،فوتبال امريكايي...
خون..دايانا..
حال خيلي بد دنيل با لباس سبز پزشكي..
ناديا كوچولو..
شيشه مشروب تو دستش و چشماي سرخ و پشت فرمون..
بچه هاي پرورشگاه..
تصادف..
اسكات خوني كف زمين..
دنيل درمونده..
دختراي مختلف توي تختش..
با درد اشكم جاري شد و محكم چشمامو به هم فشردم.
اشك ريختنش سر قبر..
تنها بودنش تو يه اتاق تاريك..
ويكتور..
مارگارت..
خوابيدنش روي يه تخت سبز..
چشماي بيحال و بي تفاوت و خيره به سقفش و...
همه چيز متوقف شد..
تاريكه تاريك..
صداي قطره خونم كه چكه ميكرد توي ظرف رو ميشنيدم..
ذهنش..
نميتونستم خاطرات بعدي رو پيدا كنم..
همينجاست..
احتمالا من همينجام..
تمام تمركزم رو دخيل كردم..
داشت جونم رو ميگرفت..
لرزش دستم رو حس ميكردم كه يه دفعه دست گرمي روي دستم قرار گرفت.
تند و وحشت زده چشمامو باز كردم.
خداي من..
دنيل..
چشماش..
چشماش باز بود و خيره نگاهم ميكرد..
ضربان قلبم خيلي شديد بالا رفت و دلم ريخت..
پشت گردنم يخ شده بود.
نگاه هامون قفل هم بود كه يه دفعه صحنه هاي تو ذهنش رو ديدم..
خودش با لباس اسكاتلندي،مارگارت كه بهش گفت اين انگشتر رو هيچ وقت از دستش در نياره..
عمارت..
ميوه ها..
اميلي،البرت..
و من..
وقتي زير پاهاش افتادم،وقتي گردنم رو فشرد تا خفه ام كنه..
وقتي لب پنجره دويدن و خنديدنم رو نگاه ميكرد،وقتي اولين بار بهم خنديد،وقتي باهام رقصيد،وقتي گفت همه چيز با من جور ديگه اي ميشن،وقتي سوار بر اسب بغلم كرد،وقتي توت فرنگي دهنم گذاشت،وقتي گردنم رو بوسيد،وقتي موهامو بو كشيد،وقتي كه محكم بغلم كرد،وقتي شبونه تو خواب كنارم نشست و نگام كرد،وقتي كه براي موندمم اشك ريخت و..
وقتي كه لباش رو براي اولين بار زير اون الاچيق روي لبام گذاشت..
نفسم بند اومد از ديدن بهترين لحظه هاي عمرم..
از شوق ميلرزيدم و ميخنديدم و اشك ميريختم..
وحشت زده و هول به چشماش نگاه كردم.
تند تند نفس نفس ميزد و چشماش..
گرد و ترسيده بود..
اشكم شوكه جاري شد و مظلوم نگاش كردم..
يالا دنيل..
باهام حرف بزن..
فشار محكمي به دستم داد كه حس كردن يه جريان برقي بهم وصل شد..
واقعا تكونم داد..
نميدونم چي بود..
اما حسش كردم..
عادي نبود..دنيل عادي نبود..اينجور يادآوري عادي نبود..
انگار..
انگار خودش كمكم كرده بود..
گنگ نگاش كردم.
نميتونست چشماشو باز نگه داره و چشماش خمار و نرم بسته شد و سرش به سمت مخالفم روي بالشت كج شد.
تند و با گريه سر روي سينه اش گذاشتم و ضربان قلبش رو چك كردم و بعد نفس كشيدنش رو..
منظم بود..
فشار زيادي رو اونم بود و..
فقط خوابه..
فقط بايد استراحت كنه.
بايد اروم باشم..
اخ..
چطور بعد ديدن اون لحظه ها اروم باشم؟
پشت دستم رو روي دهنم گذاشتم و هق هق كردم.
چقدر لذت بخش بود..
خيلي بيجون بودم و همينجور از دستم خون جاري بود..
به زحمت بلند شدم و رفتم سمت جعبه كمك هاي اوليه..
سرم گيج ميرفت و تنم ميلرزيد..
بيحال دستمو بستم و براي خودم اب قند درست كردم.
با دستاي لرزون و درمونده خوردمش و روي زمين سرد نشستم.
يعني..
يعني يادش مياد؟
چطور به هوش اومده بود؟
نبايد ميومد..
نكنه چيزيش بشه؟
نكنه كل حافظه اش پاك شه؟
نكنه كلاً منو از ياد ببره؟
واي واي..
قلبم خيلي سنگين بود..
خيلي..
داشتم ديوونه ميشدم..
درمونده دستمو به سينه ام گرفتم.
به زور بلند شدم و با پادرد خودمو به اتاقش كشيدم.
چشماي قشنگش هنوز بسته بود.
نرم خودمو كشيدم سمتش.
خيلي نگرانش بودم..
بيحال كنارش دراز كشيدم و سر روي سينه اش گذاشتم و به صداي قلبش گوش سپردم.
اين صدا صداي قلب خودمه..
نتپه زنده نميمونم..
اشكم جاري شد روي پيرهنش..
خيلي خسته و ناتوان بودم..
همه انرژيم رو صرف كرده بودم و خيلي زود همونجور به خواب رفتم.

افسونگرWhere stories live. Discover now