80.زمان

2K 186 76
                                    

صبح خيلي بيحال و درمونده با حال افتضاحي رفتم شركت..
چشمام سرخ سرخ بود..
به سختي سعي كرده بودم بي حالتي صورت و لبهام رو با ارايش بپوشونم اما عين يه عروسك بي روح شده بودم..
هنوز از چيزهايي كه شنيده بودم شوكه بودم..
باورشون واقعا سخت بود اما اينكه ميديدم چطور از اون منجلاب و درد خودشو تقريبا بيرون كشيده كمي ارومم ميكرد..
درد قلبش تسكين پيدا نكرده بود اما..
وقتي رسيدم شركت حتي پشت ميزم ننشستم.
ايستاده استعفا نامه مو نوشتم..
شري خندون اومد تو و گفت:سلام افسون جون..
بيحال گفتم:سلام..
شري-خوش ميگذره؟
-بد نيست..
گنگ گفت:تو حالت خوبه؟
-اره..دارم استعفا ميدم..
شوكه داد زد:چي؟چرا؟
بيجون گفتم:دارم براي هميشه ميرم..
متعجب گفت:كجا؟
-يه جاي دور..
در اتاق دنيل رو زدم و بي مكث رفتم تو.
نبود..
اه..
رفتم سمت كشوي ميزش تا پرونده هاي قبلي رو بردارم..
حداقل قبل رفتنم اينا رو جمع كنم..
كلافه و گرفته پرونده ها رو از كشو كشيدم بيرون كه برگه اي همراهش بيرون اومد..
گنگ جداش كردم..
خداي من..
اين..
طراحي يه لباس پف دار زنونه بود درحاليكه كمي با مداد آبي و بنفش سايه خورده بود..
اشك تو چشمم جمع شد..
لباس منو كشيده بود..
همون لباس ابي بنفشي كه توي ١٥٣٤پوشيدم و بعدم تو يه مهموني توي همين دوره..
خيلي قشنگ بود.
با بغض لبخند زدم.
خواستم بذارمش سرجاش كه انگار برق گرفتتم..
پايين طراحي تاريخ خورده بود و..
خداي من..
اين..
نفسام بي قرار شد.
تاريخش مال ١سال قبل بود..
تنم لرزيد..
اون..
اون منو يادش بود..
يا..يا حداقل يه چيزي يادش بود..
اين لباس رو يادش بود..واسه همون اون روز مهموني يه جوري شوكه بود..
به شدت احساس خفگي ميكردم..
چطور ممكنه؟
لرزون دستمو به گردنم كشيدم..
صداي باز شدن در اومد.
سريع نقاشي رو انداختم داخل كمد و با پرونده ها بلند شدم.
حال اونم بهتر از من نبود.
چشماش سرخ و صورتش بيحال و بيخواب و خسته بود.
دلم گرفت از اينجور ديدنش..
درمونده و جدي اومد جلو و پشت ميزش نشست.
ازش فاصله گرفتم و رفتم جلوي ميزش.
سرش رو بلند كرد و نگام كرد ولي اصلا نگاش نكردم و استعفانامه ام رو با دست لرزون روي ميزش گذاشتم..
برگه رو برداشت و خشك گفت:اين چيه؟
تلخ گفتم:استعفانامه ام..
تند به من نگاه كرد و بعد به برگه.
جدي گفتم:ديگه نيازي به كار ندارم..درباره خونه هم..
بهش نگاه كردم و گفتم:اين دوره كلاسهاي رقصم تموم شه ديگه نميخوام براي دوره بعدي ثبت نام كنم..برميگردم لندن..برميگردم خونه..
خيلي عميق خيره شد به برگه.
اما انگار مشغول خوندنش نبود و غرق فكر و خيال بود..
نميخواستم هيچي جلومو بگيره..
اينبار ديگه نه..
نگاه ازش كندم و گفتم:استعفام از همين الانه..دارم ميرم..
خودكارش رو برداشت.
دستش ميلرزيد.
بغض عجيبي داشت خفه ام ميكرد.
درمونده دستم رو مشت كردم و سعي كردم اروم باشم..
امضاش كرد.
اخ..
چه انتظار مسخره اي داشتم كه جلومو بگيره..
اون از خداش بود كه من برم و براي اولين بار ميخواستم چيزي كه ميخواد رو بهش بدم..
بي حركت خيره به ميز موند.
با درد شديدي رفتم سمت در پشت بهش ايستادم و تلخ گفتم:خالي كردن خونه هم زياد طول نميكشه..فوقش يكي دو هفته..خداحافظ.
و بدون لحظه اي مكث زدم بيرون.
هرچيزي كه داشتم رو جمع كردم كه باز پام به اينجا باز نشه و زدم بيرون.
دستامو توي جيبم كردم و اشفته و قدم زنون سمت خونه رفتم و اجازه دادم اشكام بي صدا و بي حرف جاري بشن و صورتم رو خيس كنن.
اين بازي تموم شده..
ديگه ادامه اش نميدم..

افسونگرWhere stories live. Discover now