87.تا ابد

2K 188 47
                                    

وارد اين كارگاه نقاشي كذايي شدم..
يه حياط كوچيك كه گياه هاي باغچه كوچيكش تماماً زرد و پر از برگ بود و پله هايي كه به در ورودي ساختمون هدايتم ميكرد.
اروم و محتاط پله ها رو بالا رفتم و در رو باز كردم.
يه سالن كوچيك گرد بود كه يه دست مبل راحتي و يه قاليچه قديمي كفش پهن بود و ديوارها پر از تابلوي نقاشي بود..
دري روبروم بود و پاهام منو سمتش ميكشيد.
يه دلشوره خاص داشتم..
نگاهي به دور و برم انداختم و اروم رفتم جلو و بازش كردم.
از ديدن چيزي كه جلوم بود سرجام خشك شدم..
همه جاي اتاق سفيد بود..
زمين و ديوارها كاملا موزاييك سفيد بودن و اتاق پر بود از دستگاه هاي بزرگ و عجيب غريب و يه تخت با ملافه سبز وسط اتاق..
شبيه اتاق عمل بود..
اينجا چه خبره؟
با وجود تابلوهايي كه روي ديوارهاي سالن قبلي بود اما حتي كوچك ترين شباهتي به يه گالري نداشت.
اخم كردم و نگاهم رو به اطراف چرخوندم..
حسم بهم ميگفت گالري يه ماكت بود براي پوشوندن يه كثافت كاري بزرگ..
مارگارت-ميبينم كه داري با محيط اشنا ميشي..
تند چرخيدم سمتش.
با ابهت درحاليكه پيرهن بلند قرمز پوشيده بود داشت از پله هايي پايين اومد.
تلخ زل زدم بهش و گفتم:اره..داشتم كشف ميكردم چه نوع حيووني هستين..اينجا چيكار ميكنين؟
لبخند زد.
با غيض گفتم:ازمايش روي آدما؟
ويكتور-نه اونجور كه گفتي..كسي به زور اينجا نمياد..
تند چرخيدم سمتش.
با صورت جدي زل زده بود بهم.
كمي دستپاچه تر و البته ترسو تر از مارگارت به نظر ميرسيد.
صندلي سمتم هل داد و گفت:بشين..
و خودش روي كاناپه اي نشست.
بي توجه به صندلي با غيض گفتم:تو كي هستي؟اون انگشتر توي دستاي تو چيكار ميكنه؟
به انگشترش خيره شد و گفت:اين انگشتر مال منه..
با خشم داد زدم:اون انگشتر مال ويليامه..
با حرص گفت:ويليام رو من ساختم..
نفسم حبس شد.
شوكه زل زدم بهش و بهت زده گفتم:تو..
مارگارت به ستون تكيه داد و گفت:ويليام رو ما ساختيم..ويليام واقعي وجود نداره..
با درد نگاش كردم و اشك تو چشمام حلقه زد و به زور گفتم:دنيل...
مارگارت-اره..هرچي كه هست دنيله..
گيج گفتم:چي داري ميگي؟قضيه اون انگشتر كوفتي چيه؟
اشفته گفتم:يعني چي؟يعني..يعني ويليام همون..دنيله؟
خبيثانه سر به آره تكون داد و گفت:ويليام دنيليه كه طعم درد و غم رو نچشيده..
اشك شوكه و با دل گرمي جاري شد.
دنيل ويليام بود..ويليام من..
به زور گفتم:يعني..
تند ادامه دادم:يعني اونم مثل من..با يه كتاب..اومده بود اونجا؟چطور اونجا بود؟
مارگارت كنار ويكتور نشست و سر به نه تكون داد و گفت:ما فرستاديمش..
ويكتور-با يه چيزي مشابه ماشين زمان..
گنگ و بهت زده گفتم:چي؟
ويكتور-وقتي دايانا مرد..حال دنيل خيلي بد بود..خيلي بد..خواهرعزيزش زير دستاش جون داده بود و هزار تا اتفاق بدتر پشت سرش..تحمل اين همه درد رو نداشت..ما..فك كرديم بتونيم براي زماني ارامش رو بهش بديم و اونقدر درمونده و اشفته بود كه پذيرفتش..ما..خاطراتش رو كلا پاك كرديم و فرستاديمش به ١٥٣٤..جوري كه انگار واقعا پسر كنته..
شوكه دستم رو روي دهنم گذاشتم و به زحمت گفتم:چطوري؟
ويكتور انگشترش رو بالا گرفت و گفت:با اين..مثل يه كنترل عمل ميكنه..يه منبع قدرت..يه كليد رفت و برگشت..
خداي من..
نفسم در نميومد.
داغون به مارگارت زل زدم.
مارگارت-من مدام اينكارو ميكنم..اونور دنيايي از ثروت خوابيده كه فقط كافيه كمي از اينده بدوني تا بتوني به همه چيز برسي..
همونجور گنگ نگاش كردم.
خداي من..اينا ديگه كين؟
مارگارت با لودگي و ناز گفت:من معشوقه كنت بودم..سالها بود پسركوچولوش ويليام رو گم كردم بود و ثروتش داشت خاك ميخورد..پس ميشد يكي رو جايگزين ويليامش كرد تا ثروتش رو به دست اورد..
بهت زده سر تكون دادم و لرزون گفتم:البرت..
خنديد و گفت:من پسش انداختم..اون ارث بردنم رو تضمين ميكرد..
و با شيطنت گفت:پسر كنت نيست..اما خوب..كنت اينطور فك ميكرد..
صحنه اي از جلوي چشمام رد شد..
دنيل توي يه جنگل تاريك..
مارگارت كه بهش نزديك شد..
دنيل-من كيم؟
مارگارت-ويليام..پسر گمشده كنت و وارث تمام ثروتش..
داشتم خفه ميشدم..
ويليام نقشي بود كه براي دنيل ساخته بودن.
شوكه گفتم:چطور اين..
ويكتورسرشو پايين انداخت و گفت:دنيل خودش اينو قبول كرد..داشت زير درداش له ميشد..اون دنبال تسكين و ارامش بود و من..دنبال ازمايش بيشتر..يه قراره ٥ساله گذاشتيم و قرار شد ٥سال اونجا بمونه و بعد..بعد برش گردونيم..
چشمامو بستم و اشكم جاري شد و به زور گفتم:٥سال؟؟
ويكتور-٥سال به زمان قديم..اينجا ميشه٥روز..
بهت زده هق هق كردم.
خدايا چي دارم ميشنوم؟اينجا چه خبره؟
ويكتور-سر ٥سال برش گردونديم اما..تو..
سرشو تكون داد و داغون گفت:عاشق شده بود..عاشق تو..با همه وجودش و..تو يهو غيبت زده بود..
مارگارت-از لحظه اولي كه ديدمت شناختمت افسون هريس..دخترِكوچولوي مايكل هريس..
شوكه نگاش كردم.
لبخند زد و با هيجان و گرم گفت:من جادوگر نيستم اما هميشه براي رسيدن به خواسته هام تو خيلي جاها داخل شدم..پدر و مادرت رو ميشناختم..اون عوضاي قدرتمند و وفادار..
نفسام تند و عصبي شد.
ريلكس از روي ميز براي خودش نوشيدني ريخت.
ويكتور-احتمالا بوسيده بودت و تو..تو برگشته بودي و اون..دقيقا چندساعت بعد رفتن تو ٥سالش تموم شده بود و برگشته بود..
بلند هق هق كردم.
وااي..وااي خداا
يعني دقيق چندساعت بعد من دنيل هم توي اين دنيا بود؟توي دنياي من؟
ويكتور-داشت ديوونه ميشد..حالش خيلي بد بود..خيلي بد..دستش به هيچ جا بند نبود..ميخواست برگرده،ميگفت بايد پيدات كنه،ميگفت بدون تو نميتونه زندگي كنه..اما نميشد..ديگه نميشد..
داغون دست به صورتش كشيد و كلافه گقت:نميتونستيم كنترلش كنيم..برامون خطرناك شده بود..خاطرات بد دنيل بودنش هم بهش برگشته بود و تحمل اينكه باز يكي رو از دست بده نداشت..عين ديوونه ها شده بود..تو خواب و بيداري صدات ميزد..
شوكه و با درد زمزمه كردم :وااي..وايي خداي من..
و بلند گريه كردم.
ويليام رهام نكرده بود..
دنبالم گشته بود..
گفته بود بدون من نميتونه زندگي كنه..
دستمو به قلبم گرفتم..
دوسم داشت..همونقدر كه من دوسش داشتم..
مارگارت-بهش نگفتم شايد تو هم برگشته باشي اينجا..
خنديد و گفت:گذشته مال گذشته است..بايد اينو ميفهميد..
با نفرت ودرد  زل زدم بهش.
چطور ميتونست انقدر بي رحم باشه؟
ويكتور هول و تتد گفت:اين..اين كار غيرقانونيه..نميتونستيم همينجوري رهاش كنيم..داشت از درد عشق نابود ميشد و..سر هممون رو به باد ميداد..اگه كاري كه كرده بوديم به گوشي كسي ميرسيد..
با درد گفت:همه چيزم رو ازم ميگرفتن..اختراعمو ازم ميگرفتن..محكوم ميشدم..
غمگين و لرزون گفت:مجبور شديم..
با غيض و درد گفتم:چيكارش كردين؟
داد زدم:چيكار كردين كه منو يادش نمياد؟
و با نفرت فرياد زدم:چيكار كردين كه هيچي از اون روزاي خوش و من به ياد نداره؟
سرشو پايين انداخت و گفت:تمام خاطرات اون ٥سال و ١ماه رو از حافظه اش پاك كرديم..
چشمام رو با درد خيلي شديدي تو قلبم بستم.
ويكتور-شد دنيل سابق..درد خواهرش رو از سرگذروند و زندگي رو از سر گرفت..
تمام تنم ميلرزيد و به زور و با چونه لرزون زمزمه كردم:بدون من..
مارگارت با افتخار گفت:بدون تو..
به زور دستم رو به ديوار گرفتم و سعي كردم سرپا وايستم اما پاهام خيلي شديد ميلرزيد.
با خشم زل زدم بهش.
احساس خشم و نفرت همه وجودمو گرفته بود..
دوست داشتم جفتشون رو براي دردي كه تو تمام اين مدت بهم تلقين شده بود تيكه تيكه كنم..
اونا دنيل رو به بدون من بودن مجبور كردن و منو به سوختن در عشقش.
با درد زمزمه كردم:شما حيوونا..چيكار كردين با زندگي ما؟
مارگارت لبخند زد و پاهاشو روي ميز گذاشت و گفت:ما فقط يه استراحت بهش داديم..
با نفرت گفتم:استراحت؟؟بعدش چي؟تنها عشقشو ازش گرفتين؟
اشكم با درد جاري شد.
از اين اين همه وقاحت داشتم له ميشدم..
به ويكتور زل زدم و با عصبانيت گفتم:تو يه احمقي كه اجازه دادي حيوونهايي مثل مارگارت از چيزي كه ساختي سوء استفاده كنن..
عميق زل زد بهم.
مارگارت-آي..دختر كوچولو..مواظب باش چي ميگي..
با غيض دندونامو محكم به هم فشردم و زل زدم بهش.
بلند شد و با خباثت گفت:قصه قشنگي بود..نه؟
همونجور با خشم نگاش كردم.
بلند شد و گفت:اما ما اصلا دوست داريم رازهاي قشنگمون افشا شه..تعريفش كرديم چون قرار نيست يادت بمونه..پس..
جدي گفت:وقتشه همه چيزو يادت بره نه؟
ابرو بالا انداختم و متعجب زل زدم بهش.
مارگارت-ما به هيچ كس اجازه نميديم رازمون رو فاش كنه..حتي تو..
با خشم پوزخند زدم و گفتم:واقعاً؟اما يه اشتباهي كردي..
چشم باريك كرد و گفت:چي؟
-اينكه تصور كردي من مثل دنيلم..
بلند خنديد و گفت:اولاً اونم خيلي مقاومت كرد..اصلاً دلش نميخواست افسون كوچولوشو از ياد ببره..
بغض كردم.
مارگارت-دوماً من همچين تصوري نكردم..حساب همه چيزو كرده بودم..
به بالاي در اشاره كرد و لباشو جمع كرد و گفت:از لحظه اي كه پاتو توي اين ساختمون گذاشتي ديگه هيچ قدرتي نداري..
تند به بالاي در نگاه كردم.
كلي گياه مخصوص به بالاي در بسته شده بود..
اين گياه رو ميشناختم.
براي جلوگيري از جادو بود..
هه..
لبخندي زدم و گفتم:اشتباه بزرگي كردي و اونم دست كم گرفتن من و قدرتم بود..
گنگ نگام كرد.
-اين گياه نميتونه همه قدرت من رو بگيره..اون موقع كه بين جادوگرا بودي..نشنيدي چه قدرتهايي رو جذب كردم؟اين فقط يه كم ضعيفم ميكنه..
ترس رو توي چشماش ديدم..
اره..واقعا وقتشه كه بترسه..
سرمو يه كم كج كردم و لبخند محكمي زدم و گفتم:اما هنوز اونقدري دارم كه تو تقاص بلاهايي كه سرم اومده رو پس بدي..
ويكتور با ترس بلند شد و مارگارت شوكه زل زد بهم.
دستم رو بلند كردم و جفتشون رو كوبيدم به ديوار.
با درد ناله كردن.
با درد گفتم:اين حتي يه ذره از دردي نيست كه به قلب من دادين..
دستمو مشت كردم.
با درد خيلي شديدي فرياد زدن.
مارگارت جيغ زد:بسههههه..
با نفرت گفتم:بسه؟مگه تو بس كردي؟وقتي داشتي حافظه دنيل رو از من خالي ميكردي بس كردي؟
داد زدم:شما حيوونا تنها عشق زندگيمو ازم گرفتين..گذاشتين هر دو تو تنهايي درد بكشيم..
هق هق كردم.
ويكتور سعي كرد بلند شه.
دستامو خيلي محكم فشردم..
صداي شكستن استخوناش و فريادش گوشمو پر كرد.
دستمو تكون دادم كه انگشترش از دستش در اومد و قل خورد سمتم.
با وحشت داد زد:نه..نه..اون نه..خواهش ميكنم..
خم شدم و انگشتر رو برداشتم..
انگشتر فيروزه اي درخشاني كه روزي تو دستاي ويليام بود و مطمين بودم خاصه..
اره..خاص بود..
ويكتور با التماس گفت:لطفاً اونو بهم پس بده..هركاري بخواي برات ميكنم..من..من فقط يه مخترعم..
اشكم جاري شد.
دنيل من..
همون ويليامي بود كه روزها براش جنگيدم..
من اشتباه نكرده بودم..
من روح ويليام رو درست ديده بودم..
خودش بود..
هميشه ته قلبم ميدونستم و حالا..
حالا..
يه دفعه يه چيز خيلي محكمي خورد تو زانوم..
با درد خيلي خيلي شديدي پام خم شد و روي زمين افتادم و شوكه چرخيدم عقب.
يه عوضي كچل با باتوم بالا سرم وايستاده بود..
اخ..
پامو فشردم و با خشم دستم رو بلند كردم و پرتش كردم كنار مارگارت و ويكتور.
با درد فرياد بلندي زد و خوني از بينيش جاري شد.
لعنتي..
با همين حيوونا بود..
گذاشته بودنش كه منو بزنه..
اونقدر..
اونقدر غرق دنيل بودم كه..
متوجهش نشدم..
با خشم گفتم:شما فقط مستحق مرگين..اين تنها چيزيه كه مطمينم لياقتش رو دارين..كسي كه با روح و قلب ادما بازي كنه فقط مرگ حقشه..
به زور بلند شدم..
پام خيلي درد ميكرد..
حس ميكردم شكسته..
اصلا نميتونستم صافش كنم..
به زحمت دستم رو به ديوار گرفتم و با خشم و غيض انگشتر رو زير پام انداختم.
ويكتور داد زد:نه..نه..اينكارو نكن..اون..اون خيلي خاصه..تو نبايد اينكارو بكني..
ريلكس پامو نرم روش گذاشتم و گفتم:اين براي دردهاي دنيلم..
و پامو محكم روش فشردم.
با درد فرياد زد:نهههههههه..
با نفرت گفتم:اينم براي دردهاي خودم..
و فشار ديگه اي بهش دادم.
خرد شدن كامل انگشتر رو زيرپاي سالمم حس ميكردم.
ويكتور با درد زد زير گريه و مارگارت با نفرت نگام كرد.
بشكني زدم كه خونه اتيش گرفت.
داد زدن و با وحشت به اتيش نگاه كردن..
ويكتور داد زد:ازمايشگاهم..ماشين زمانم..
دندونامو خيلي محكم به هم فشارم دادم و شعله هاي اتيش رو تند تر كردم تا اون ماشين لعنتيش بسوزه و با نفرت گفتم:مثل صاحبش ميسوزه تا با زندگي كسي بازي نكنه..
هر سه با ترس و وحشت به زور و با درد بلند شدن و سمت در پشتي دويدن..
تند در رو بستم.
داد زدن و كمك خواستن.
مارگارت با نفرت داد زد:بذار بريم..
مرد-به خدا من فقط پول گرفتم تا مراقبشون باشم..فك كردم دزدي..تو رو خدا بذار برم..
دنيل..
صورت مهربون و لبخندش جلو چشمم نقش بست..
اون منو غرق خون نميخواست..
علاوه بر اون..
عذاب وجدان جلوي شادي و خوشبختيم رو ميگرفت و من نميخواستم اين اجازه رو بهش بدم..
با نفرت گفتم:حيفه كه دستام كثيف شه..حيفه كه دنيلم دستاي كثيف و الوده به خونم رو تو دست بگيره..حيفه خوشبختيمون با خون قاطي شه..
لبخند زدم و گفتم:هرگوري كه ميرين..اينو بدونين..خيلي زود دنيل همه چيزو به ياد مياره و پيداتون ميكنم و بدتر از مرگ بالا سرتون پرواز ميكنم..مطمين باشين..
و در رو باز كردم تا گم شن..
سريع و ترسيده دويدن بيرون..
حتي از ديدنشون حالم بد ميشد..
اگه اين حيوونا اينكارو نميكردن دنيل منو يادش ميموند..منو پيدا ميكرد..
تمام دردي كه توي اون يك سال تنهايي و اين مدتي كه منو نميشناخت به هم تحميل شده بود پيش نميومد..
تنم ميلرزيد..
اتيش داشت به همه جا شعله ميكشيد..
لنگون و به زحمت از اتاق زدم بيرون.
پام خيلي درد ميكرد..
اشكم واسه قلب و روح درمونده ام تو چشمام جمع شد..
به زور و با درد پله ها رو پايين رفتم.
گوشيم زنگ خورد.
بيحال از جيبم درش اوردم.
دنيل..
لبخند پردردي رو لبم نشست.
دنيل من..
ويليام من..
اشكم از شوق جاري شد.
جواب دادم.
دنيل-الو..افسون..
با بغض گفتم:الو..
انگار بغض صدامو شنيد و تند و نگران گفت:تو حالت خوبه؟
اشكم جاري شد و بي اختيار زدم زير گريه و لرزون گفتم:دنيل..
شوكه گفت:افسون چي شده؟چرا گريه ميكني؟
-مياي دنبالم؟
هول گفت:اره..اره..كجايي تو؟
-لوكيشن ميدم..
دنيل-باشه..الان راه ميوفتم..گريه نكن..چي شده؟
به زور گفتم:فقط بيا..
نگران گفت:باشه..باشه..راه افتادم..تو اروم باش..
قطع كردم و با درد و لنگون از خونه زدم بيرون و كنار خيابون روي جدول نشستم و لوكيشن رو براش فرستادم و به ساختمان در حال سوختن و تقلاي مردم خيره شدم.
سرمو پردرد و داغون پايين انداختم.
تو قلبم اتيش بود.
اگه نميومدم نيويورك،اگه هر لحظه توي اون سختي ها و دردها تسليم ميشدم و عقب ميكشيدم،اگه ميگفتم گور باباي عشق و ويليام و دنيل رو رها ميكردم چي ميشد؟
اخ خداا..
دستمو به قلبم گرفتم كه ميسوخت.
خدايا شكرت كه تسليم نشدم..شكرت كه دست نكشيدم و حالا..
حالا ويليامم رو دارم..
بي قرارش بودم..
خيلي بي قرار..
دلم ميخواست محكم بغلش كنم و هيچ وقت از اغوشش جدا نشم..هيچ وقت..
ماشيني با شدت كنارم ترمز كرد و راننده اش هول و سريع دويد سمتم.
نگران گفت:افسون..
سر بلند كردم.
دنيل من..
خيلي نگران و هول سريع دويد سمتم و جلوم زانو زد و گفت:چيه؟چيه افسون جان؟چي شده؟حالت خوبه؟
زل زدم تو چشماي قشنگش..
چشماي قشنگ ويليامم..
چشماش هيچ وقت بهم دروغ نگفته بود..اين چشماهمون چشماست..
تند و با عشق  لباشو بوسيدم..
دست روي نيم رخم گذاشت و نگران لباشو جدا كرد و گفت:چيه؟افسون حرف بزن..چته؟
بي قرار باز بوسيدمش.
خيلي نگران و شايد ترسيده بود.
با مهربوني موهامو نوازش كرد و جدام كرد و گفت:باشه..من اينجام..فقط بگو چته؟خواهش ميكنم..دارم خفه ميشم..
و تند دست روي اشكاي جاريم كشيد..
هق هق كردم و گفتم:پام..
هول به پام نگاه كرد.
با درد شديدي گفتم:فك كنم شكسته..
چشماشو گرد كرد و نگران گفت:چي؟چطوري؟
و سعي دستش رو روي مچم و بالاتر كشيد.
با درد صورت تو هم كشيدم و به دستش چنگ زدم و بلند تر گريه كردم..
سريع گفت:باشه باشه هيچي نيست..الان..الان ميريم بيمارستان..
و تند تو بغلش بلندم كرد و سمت ماشين بردم.
خيلي سريع رانندگي ميكرد.
با درد زل زدم بهش.
مال منه..تا ابد..
از گذشته و تا الان..
از الان و تا ابد..
ديگه از دستش نميدم..
ديگه نميذارم هيچي منو از يادش ببره..
يادش ميارم..
همه خاطره قشنگمون رو يادش ميارم..
اشكام همينجور پشت سر هم و خيلي شديد جاري بود.
نگام كرد و با غم و درد گفت:الان ميرسيم..همين الان..گريه نكن افسونم..الان اروم ميشي..
با گريه صورتمو تو بازوش پنهون كردم.
تند سرمو گرفت و گفت:طاقت بيار..طاقت بيار دختركم..هيچي نيست..
اره..هيچي نيست..
تا وقتي دارمش هيچ دردي درد نيست..هيچ دردي..

افسونگرWhere stories live. Discover now