120.بابا دني

2K 174 12
                                    

جواب ازمايشات و نوار قلب رو گرفتيم..
دنيل همه رو با جديت و دقت بررسي ميكرد.
نگران گفتم:خوب؟
بيحال گفت:وضعيتت فعلاً نرماله..
با ذوق گفتم:خوب اينكه خوبه..
كلافه گفت:فعلاً افسون..بارداري ميتونه سخت باشه و قلبت تحريك بشه..زايمان ميتونه مشكلات قلبتو تحريك كنه..
با غيض گفتم:خوب اينطوره حرفم نزنم شايد قلبم تحريك شه..
و با حرص درگوشش گفتم:رابطه ام قلبو تحريك ميكنه پس كنسل..
سعي كرد لبخند نزنه و خيره نگام كرد.
تند گفتم:اين همه ادم قلبشون مشكل داره و تحت مراقبت دوران بارداري و زايمان رو ميگذرونن..منم..
تند و خشن گفت:شرايط ادما با هم فرق ميكنه افسون..
چشمامو بستم و نفس عميقي كشيدم و با درد گفتم:دنيل..ميدونم درد دايانا چقدر برات سنگين بوده..باور كن با همه وجودم متاسفم..اما قرار نيست همه زايمانها به وضع دايانا ختم شه..نميتوني دردشو اينجور به شونه بكشي..
نگاش كردم.
گرفته به در ماشين خيره بود.
با عشق گفتم:ميدونم چقدر دوسم داري..ميدونم نميخواي از دستم بدي و نميدي..
دستشو گرفتم و محكم فشردم و مطمين گفتم:من هيچيم نميشه..بهت قول ميدم..يه كوچولوي ناز برات ميارم..
چشماشو بست و درمونده پيشونيشو به پيشونيم تكيه داد.
خوب ميدونستم احساساتش رو قلقلك دادم..
با لذت لبخند زدم و بينيمو به بينيش كشيد و گفتم:يه وروجك ناز و خوشگل كه..
تند و ناچار گفت:هيسسس..نه..الان نه..
نفسش رو بيرون داد و گفت:دكتر..دكتر بايد نظر بده افسون..بيخود دل خوشمون نكن..
لبامو جمع كردم.
ازم فاصله گرفت و دستمو كشيد و سمت ماشين برد.
دل تو دلم نبود..
با استرس و نگراني خيلي شديدي جلوي دكتر قلب نشسته بوديم و دستامو قفل كرده بودم و منتظر بودم نتيجه ديدن ازمايشاتم رو بگه..
دنيل بدتر من..تلخ و درمونده دكتر رو نگاه ميكرد..
دكتر كه دنيل رو ميشناخت نگاهي بهش انداخت و گفت:ميدونم با وجود اتفاقي كه براي خواهرت افتاد چقدر نگراني دنيل..ولي از نظر من..همسرت ميتونه يه بارداري اروم و زايمان بي خطر رو از سر بگذرونه.
تمام وجودم پر از شادي و شوق شد و با ذوق و لبخند بزرگي تند به دنيل نگاه كردم كه جدي و با دندوناي قفل شده به دكتر خيره بود.
دكتر-خودت جوابا رو ديدي نه؟
دنيل اروم و جدي سر تكون داد.
دكتر-پس خودتم خيلي بهتر از من ميدوني كه ميشه..فقط نگراني..واسه همين اينجايي و ميخواي من بهت اطمينان بدم..
لبمو با شوق گاز گرفتم.
دستاشو جلوش قفل كرد و محكم گفت:دنيل هريسون..همسر تو فعلاً وضعيت نرمالي داره..بله قلبش ميتونه يه تهديد به حساب بياد ولي با يه كم مراقبت ميتونه يه كوچولوي سالم برات به دنيا بياره..
دنيل-و خودش؟
دكتر-و خودشم كاملاً سالم باشه..دنيل فقط ارامش اينجا اهميت داره..خودتم ميدوني..ارامش همسرت..بايد اين ارامش و امنيت تمام و كمال براش فراهم بشه..بدون استرس و هيجان ناگهاني و شديد..كاملاً هم بايد تحت نظر باشه..شك نكن..
با ذوق شديدي به دنيل خيره شدم.
به پاهاش نگاه كرد.
دكتر شيطون گفت:تا چشم به هم بزني يه دختر كوچولو يا پسر كوچولوي چشم سبز عين خانومت و شايدم يه چشم و ابرو مشكي عين خودت داره از سر و كولت بالا ميره و موهاتو ميكنه..
خنديدم كه صداي خنده اروم دنيلم باهام همراه شد.
نگاه مهربون و خندونش رو كشيد روم.
اين يعني تاييد..يعني ميمونه..يعني من مامان شدم..
از شوق رو پاهام بند نبودم..
از مطب كه زديم بيرون خيلي شاد و پرانرژي تند تند دور دنيل ميچرخيدم و ميدويدم و ميخنديدم.
با اشتياق گفتم:ديدي..ديدي..ميتونيم نگهش داريم..
دست تو جيب با لبخند باريكي به ديوونگي و شاديم نگاه كرد.
با عشق گونه شو بوسيدم و با محبت گفتم:بابا دني من..بابا شدن دوباره تون مبارك..
و شاد جيغ كشيدم.
نرم خنديد و تند گفت:خيله خوب..افسون تو خيابونيمااا..
با شوق گفتم:بابايي من..نميدوني چقدر خوشحالم..
با خنده كمرمو گرفت و گفت:باشه..افسون اروم..
با لذت دست انداختم دور گردنش و تند گفتم:بگو ميمونه..بگو بگو..
با خنده گونه مو بوسيد و اروم گفت:مثل اينكه..ميمونه..
كنار گوشش جيغ كشيدم و گونه شو گاز گرفتم و گفتم:من عاشقتم..ديوونه تم..ميميرم برات..ميدونستي؟
خندون كمرم رو به خودش فشرد و با محبت گفت:نكن دختركم..
با شيطنت باز گازش گرفتم.
كج خلق صورت تو هم كشيد و گفت:اخ نكن افسووون..سوراخ شدم..
با عشق گفتم:بابا دني خودمه..دوست دارم..
و با هيجان وول خوردم و با لذت گفتم:واقعا واقعا نگهش ميداريم؟
نفس عميقي كشيد و دست به موهام كشيد و گفت:دست من بود نه..چنين ريسكي سر تو نميكردم..ولي به خاطر تو..
سرمو عقب كشيدم و نگاش كردم.
با محبت موهامو كنار زد.
مظلوم گفتم:تو دوست نداري باشه؟
دنيل-اول دوست دارم تو سالم باشي..
-بعدش؟
شديداً گرفته گفت:وقتي صداي قلبشو نشنيديم..وقتي اونجوري گفتي به ما نياز داره..
نفس عميقي كشيد و گفت:دلم ريخت..اون واقعا به ما نياز داره..خيلي ضعيفه..به..
سرشو چرخوند و گفت:به بدن تو و شيرين زبونيات..به تو و خنده هات..به من و امنيتي كه ميتونم بهش بدم..اون خيلي به ما نياز داره..خيلي..درد داره كه رهاش كنيم..
اي جانم..
مرد دوست داشتني من..
با لذت و ذوق خنديدم و بالا پايين پريدم و گفتم:همينه..اين يعني تو هم عاشقشي..
و بلند داد زدم:عاشقشه..
تند گفت:عه افسون..
خنديدم و بغلش كردم و گفتم:عاشقمي،عاشقشي..عاشق جفتموني..
اونم خنديد و سرمو تو اغوشش فشرد و گفت:شيطون من..
رفتيم سمت خونه..
تمام راه خودمو براي دنيل لوس ميكردم و قربون صدقه خودش و جوجومون ميرفتم..
چشماي مشكي و قشنگ دنيلم يه جوري ميخنديد كه نميتونستم جلوي خودم رو بگيرم و اروم باشم..
از شادي داشتم پرواز ميكردم..
تو پاركينگ تند گونه دنيل رو بوسيدم و همونجا رو گاز گرفتم.
با حرص گفت:افسون..
با خنده جيغ كشيدم و دويدم تو اسانسور..
تند پشتم اومد و كمرم رو گرفت و كشيد سمت خودش و محكم لبامو بوسيد.
با عشق و خنده دست دور گردنش انداختم و همراهيش كردم.
اصلا يادمون رفته بود دكمه طبقه رو بزنيم.
همونجور ديوانه وار و گرم همو ميبوسيديم.
با خنده نرمي لباشو جدا كرد از پشت سرم دكمه طبقه مون رو زد و رو برگردوند سمت اينه اسانسور و دست به لباش و گونه اش كشيد و كلافه گفت:ببين چيكار كردي؟
و گونه شو سمتم گرفت.
لبخند شيطاني زدم و خودمو كشيدم سمتش كه باز گازش بگيرم كه دستمو خوند و دست رو دهنم گذاشت و اخم كرد و گفت:من بزرگت كردم بچه..نكن..
بلند خنديدم.
پيشونيمو بوسيد و با لبخند دستشو برداشت..
گونه شو نوازش كردم..
سرخ شده بود..
شيطون خنديدم و گفت:عاشقتم.
كنار گوشمو نرم گاز گرفت.
بلند خنديدم و وول خوردم.
نفس من بود..هرچقدر اذيتش ميكردم دلش نميومد محكم گازم بگيره و اذيتم كنه..
اسانسور وايستاد..
تند گفتم:به بابا اينا نگو درست شده خوب؟
و هول گونه شو بوسيدم و دويدم بيرون.
با لبخند سر به تاسف تكون داد و دنبالم اومد.
ميخواستم حسابي بابا اينا رو اذيت كنم.
چهره مثلا ناراحت و غمگين به خودم گرفتم و زدم تو شكم دنيل كه داشت كليد مينداخت.
نگام كرد و گفت:چيه؟
-ناراحت باش..
خنديد و گفت:نكن افسون..
اخم كردم و باز زدم تو شكمش.
با غيض گفت:خيله خوب..
و اخم كرد.
شاد گفتم:افرين..
در رو باز كرد و دوتا زنگ زديم و با حال نزار و گرفته رفتيم تو.
بابا و مامان هول و نگران از رو مبل بلند شدن و با هم گفتن:چي شد؟
گرفته و با بغض گفتم:بايد..بندازيمش..
و لبامو جمع كردم.
مامان با بغض لباشو به هم فشرد و بابا چشماشو بست .
الهي بميرم..
خيلي ناراحت شده بودن..
مامان درمونده و غمگين اومد جلو تا بغلم كرد و گفت:افسونم..غصه نخورياا
اي جونم..
اصلا تحمل درد و ناراحتيشون رو نداشتم.
يهو و شيطون جيغ زدم:دروغ گفتم..ميتونيم نگهش داريم..
و دويدم سمتشون.
بابا نفسشو فوت كرد بيرون و خنديد.
مامان با غيض گفت:دختره ديوونه..تو واقعا داري مامان ميشي؟
دنيل خنديد..
از گردن مامان و بابا اويزون شدم و بالا و پايين پريدم و گفتم:ووواي مامان بزرگ بابا بزرگ شدين..
بلند خنديدن و دوتايي شقيقه مو بوسيدن.
بلند خنديدم.
بابا-دخترجان ترسيدم..مباركه..خيلي مباركه..ايشالله سالم و سلامت باشه..
مامان با ذوق گفت:درحاليكه ٢٠ساله به نظر ميرسم دارم مامان بزرگ ميشم..واااي خداا..
٤تايي بلند زديم زير خنده.
شاد وول خوردم..
دنيل از پشت سرمو بوسيد و گفت:يه دقيقه يه جا بند شو دختر..از لحظه اي كه شنيده انگار بال درآورده..
خنديدم و يه دفعه و تند گفتم:گشنمه..
و دويدم تو اشپزخونه.
متعجب نگام كردن.
شيطون گفت:خوب خيلي ورجه وورجه كردم..
٣تايي خنديدن..
متفكردنبال يه چيزي گشتم كه دنيل اومد در يخچال رو بست و گفت:الان ناهار ميخرم..
و به مامان و بابا گفت:شما كه چيزي نخوردين ديگه نه؟
بابا-نه..
دنيل-باشه..
شيطون گفتم:شيريني بابا شدن؟
موهامو بهم ريخت و گفت:اره بلا..
خنديدم..
بابا جدي گفت:هي با دختر من كج رفتاري نكناا..چي ميخواي مگه؟مردم زنشون بچه دار نميشه خودشون رو به در و ديوار ميزن و دكتر و دارو و اخر نشد زنه رو طلاق ميدن اونوقت..دختر دست گل من داره يه جوجه برات مياره اخم و تخم ميكني براش؟
دنيل جدي سكوت كرد.
با چشم به بابا اشاره كردم چيز بيشتر نگه و اونم پلك زد و گفت:زهرچشم بود كه هواي دختر منو داشته باشه..
نرم خنديديم.

افسونگرWhere stories live. Discover now