42.آلزايمري

1.3K 143 24
                                    

گوشه خيابون به اميد اومدن تاكسي راه ميرفتم..
اما ماشين خيلي كمي عبور ميكرد و اون چندتا هم شخصي بودن..
به ريسكش نمي ارزيد اين وقت شب سوار هر ماشيني بشم..
از دور چندتا پسر جوون رو ديدم كه نزديك ميشدن..
لرزون كيفم رو بيشتر به خودم فشردم..
يه دفعه تاكسي كنارم بوق زد.
اخ..خداروشكر..
انگار از اسمون افتاد پايين..
تند سوار شدم و ادرس رو بهش دادم.
پوووف..
نفسم رو دادم بيرون.
و بالاخره به خونه رسيدم.
ساعت٢:٣٠نصفه شب بود..
درمونده رفتم داخل.
كانر دقيق نگاهم كرد.
لبخند بيحالي زدم و خسته گفتم:سلام كانر..
اروم سر تكون داد و گفت:خوبين؟
-نه خيلي..
انگار قيافه ام واقعا داغون بود..
نفس عميقي كشيدم و رفتم داخل اسانسور ودكمه طبقه ٢٤رو زدم.
طبقه ٢٣اسانسور وايستاد.
اخم كردم.
هيچ خبري از اومدن كسي نشد ولي صداي نكره اش رو شنيدم كه از اونور در گفت:مطمينين فرستادين؟پس چرا..
در رو هل دادم جلو كه ببينم تشريف نمياره كه در از اونورم كشيده شد و سريع باز شد و رخ تو رخ شدم با دنيل هريسون كه گوشيش كنار گوشش بود..
با اخم و عصبي..
با ديدنم بيشتر صورت تو هم كشيد و عقب كشيد تا در بسته شه و بره بالا و به فرد پشت خطش گفت:بسيارخوب..بسيارخوب..حل شد..
عوضي.
اسانسور طبقه٢٤وايستاد.
پياده شدم و كليد انداختم و رفتم داخل خونه.
بيحال همونجور با لباسهاي بيرون خودمو رو تخت انداختم..
خيلي خسته بودم..خيلي..
امروز روز بدي بود.
خوشبختانه زود خوابم برد و فكر و خيال از سرم پريد.

با صداي زنگي از خواب پريدم.
چند دقيقه گنگ به اطراف زل زدم تا متوجه شدم گوشيمه و بايد جواب بدم..
اروم نشستم و سعي كردم گوشيمو پيدا كنم..
مامان نفس.
بعد حرف زدن باهاش كسل بلند شدم و رفتم ابي به دست و روم زدم.
يه چيزي خوردم و لباس عوض كردم تا برم و به كلاسم برسم..
باز كيسه هاي خريد جلوي در..
اول هفته بود؟
اخ..اره..
اعصابم از كار ديشبش خورد بود..
خريداشم ارزوني خودش..
همه رو گذاشتم تو اسانسور وبردم طبقه پايين..
همه رو جلوي در خونه اش گذاشتم.
مال خودت..
بخور قوت بگيري بيشتر اخم كردي و حرف مفت بزني..
زدم بيرون و بيحال و كسل و سر پايين از گوشه خيابون راه افتادم و رفتم سر كلاسم.
اونجا هم حواسم پرت بود و خيلي حس و حال خوبي نداشتم..
غروب برگشتم سمت خونه كه ديدم باز خريدها جلوي در خونه مه..
عه..لجبازيه؟
باشه..
با غيض همه شون رو برداشتم و گذاشتم تو اسانسور و باز بردمشون پايين..
گذاشتمش جلوي در خونه اش و از كيفم كاغذي در اوردم و روش نوشتم:"به لطف شما نيازي ندارم"
و انداختم رو خريدها و برگشتم خونه.
غذاي اماده گرم كردم و رو مبل نشستم و مشغول خوردن شدم..
نگاهم خورد به گوشيم.
ياد شماره دنيل افتادم..
كاغذش هنوز تو كيفم بود..
لبخند خبيثي زدم..
بلند شدم رفتم شمارشو از كيفم در اوردم.
يه سيمكارت تازه هم داشتم كه ازش استفاده نكرده بودم..
گوشيم دو سيمكارته بود..اونو هم زدم تو گوشيم.
رو مبل نشستم و شمارشو سيو كردم.
براش اسمس نوشتم:"سلام دوست قديمي"
و به صفحه ام زبون درازي كردم و براش سند كردم.
در حاليكه غذا ميخوردم منتظر جوابش شدم اما جوابي نداد.
انتظار خيلي طولاني شده بود.
باز براش نوشتم:"ديگه مارو تحويل نميگيري؟"
اما بازم خيلي طول كشيد و جواب نداد.
اي بابا..
نميدونم چرا اما با غم نوشتم:"دلم تنگ شده برات..براي اغوش گرمت،براي مهربوني هات،براي خنده هات،براي دوست داشتن هات..كاش ميشد برگشت به عقب نه؟انگار اونجا محبت ها واقعي ترن"
باز جوابي ازش نيومد..
هه..
اين ديگه كيه..
گوشي انداختم كنار و رفتم كمي رقص تمرين كردم و بعد خوابيدم.

افسونگرWhere stories live. Discover now