112.دختر كوچولو

1.8K 157 11
                                    

سرمو با درد و لذت روي سينه دنيل گذاشتم..
ديگه انگار واقعا همه چيز تموم شده بود..
دنيلم كنار من بود و كنار من ميموند..
هوا تاريك شده بود و مامان اينا رفته بودن..
دكتر گفته بود دنيل مشكلي نداره ولي محض احتياط بايد امشب رو بمونه و اگه خرب باشه صبح ميتونيم بريم..
دست رو موهام كشيد و گفت:افسون..چرا نميري هتل بخوابي؟من كه خوبم..
اروم گفتم:نه..پيش تو باشم خيالم راحت تره..
نرم سرمو بوسيد و شيطون گفت:زندانيم از همين الان شروع شده خانوم زندان بان؟
اخم كردم و گفتم:پيش من بودن يعني زنداني بودن؟
نفس عميقي كشيد و گفت:پيش تو بودن يعني زندگي..تو يعني زندگي دخترم..
لبخند زدم و سرمو كج كردم و با عشق نگاش كردم.
جدي گفت:وقتي برام گفتي امروز چه اتفاقاتي افتاده يه لحظه..ترس بدي برم داشت..
عميق گفت:اگه يه شب بخوابم و ديگه صبحش تو رو نبينم چي ميشه؟
وحشت زده گفتم:دنيل تو روخدا..ديگه ادامه نده..امروز به اندازه كافي كشيدم..ديگه توانشو ندارم..
با بغض گفتم:تو هيچ وقت هيچيت نميشه..نبايد بشه..
و دستشو گرفتم و محكم و پرعشق بوسيدم.
لبخند زد و با دست ازادش موهامو نوازش كرد و گفت:خيله خوب..باشه..
و به سينه اش اشاره كرد و گفت:سرتو بذار اينجا..
با لبخند و ذوق سر روي سينه اش گذاشتم و گفتم:امروز كجا ميخواستي بري كه..اينطور شد؟
چشماشو باريك كرد كه دستمو توي جيبم بردم و گردنبند رو درآوردم و با ذوق گفتم:براي گرفتن اين؟
لبخند زد و گردنبند رو نوازش كرد و گفت:هم اين و هم..
-هم؟
گرفته گفت:بايد از يه چيزي مطمين ميشدم..
گنگ گفتم:مربوط به منه؟
سرشو به طرفين تكون داد و گفت:نه..
اروم گفتم:بهم نميگي؟
دقيق نگام كرد و اروم گفت:بابام.
گنگ گفتم:بابات؟
نفس عميقي كشيد و گفت:اينجا بود..توي اين شهر..
متعجب گفتم:اينجا؟چرا؟
درمونده و خيره به سقف گفت:دنبال ماريا ميگيره.
عميق و گرفته زل زدم به نيمرخش.
تلخ گفت:اين مرد هيچ وقت درست نميشه..هيچ وقت فداكاري و محبت كلارا رو نميفهمه..اون..
چشماشو بست و گفت:عشق اشتباه همه زندگيشو گرفته..
غمگين گفتم:از كجا فهميدي اينجاست؟
دنيل-ماريا بهم زنگ زد..شايد باورت نشه اما ديگه حتي يه ذره هم از دست ماريا ناراحت نيستم..اون نميدونست داره زندگي رو از هم ميپاشه اما..اما بابام ميدونست..
بازوشو با دلسوزي نوازش كردم.
دستشو به پيشونيش گرفت و جدي گفت:ولش كن..نميخوام درباره اش حرف بزنيم..
دستمو فشرد.
اروم سر تكون دادم و منم فشار پرعشق و محبتي به دستش دادم.
چشم باز كرد و لبخند باريكي زد و گردنبند رو از دست گرفت و گفت:بچرخ ببندم برات..
نرم خنديدم و چرخيدم و خودمو كمي پايين كشيدم تا دستش برسه.
دنيل-ازش خوشت مياد؟
با اشتياق گفتم:خيلي..عاشقشم..
قفلشو بست..
چرخيدم سمتش و اويزش رو نوازش كردم و گفتم:ممنونم..
دقيق نگاش كرد و لبخند زد.
با عشق و شيطون گفتم:آي..تا منو داري غم به دلت راه نديااا..افسون هستم رباينده غم ها..
نرم خنديد.
لپشو كشيدم و شيطون گفتم:آوردنده لبخند در خدمت شماست..
با لبخند عميقي موهامو نوازش كرد.
بهش چشمك زدم و باز سر روي سينه دنيل گذاشتم.
نفس عميقي كشيد و دست به موهام كشيد و عميق گفت:ممنونم..
-واسه اوردن لبخند؟
دنيل-نه..واسه اينكه همه اون روزهايي كه نميشناختمت براي به دست اوردن دوباره ام تلاش كردي..
نرم خنديدم و گفتم:الان يادت افتاد؟
خنديد و گفت:هميشه به يادش ميوفتم اما الان..خيلي بيشتر..
شيطون گفتم:خيالت راحت..برام جبران ميكني..
لبخند عميقي زد و سر تكون داد.
-درد نداري؟
دنيل-نه..اصلا..
-فردا ميريم خونه؟
دنيل-اره عروسم..ميريم خونه..
با لبخند خيلي عميقي چشمامو بستم.

افسونگرHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin