14.رقص

1.7K 166 17
                                    

با اميلي فك كرديم و به سرعت به توافق رسيديم كه بهترين راه اينه كه بيشتر روز رو توي باغ سر كنيم تا گرفتار زبونِ دراز و تخسي آلبرت نشيم.
سري به نشونه بريم خودمون رو گم و گور كنيم براي هم تكون داديم وخواستيم بريم تو باغ كه آلبرت پشت سرمون داد زد:آي زشتااا..كجا؟
هر دو چشمامون رو بستيم و همونجور پشت بهش وايستاديم.
اميلي اروم گفت:يعني با ماست؟
آلبرت-با شما دوتا زشتم..كجا دارين ميرين؟
با حرص گفتم:بله با ماست..
اميلي كلافه گفت:گيرمون انداخت..
هر دو نرم چرخيديم سمتش.
داشت سعي ميكرد پيرهنش رو بكنه تو شلوارش.
با لبخند رفتم جلو و گفتم:چطوري تخس خان؟
اخم كرد و لب برچيد و گفت:نميدونم چيه..اما خودتي..كجا ميرفتين؟
با غيض گفتم:مهموني..خوب بچه ميرفتيم تو باغ ديگه..
كلافه با پيرهنش ور ميرفت.
جلوش زانو زدم و پيرهنش رو گرفتم تا كمكش كنم كه اخمي كرد و عصبي گفت:هوووي..دست نزن..خودم ميتونم..
-فقط خواستم كمكت كنم..
كس ديگه اي كنارم زانو زد و آلبرت رو سمت خودش كشيد.
نگاش كردم..
عه..
ويليام..
نرفته بود بيرون مگه؟
با اخم پيرهن آلبرت رو مرتب و توي شلوارش كرد و گفت:مگه جورج كمكت نميكنه كه درست لباس بپوشي؟
البرت با حرص گفت:اون خرفت چشماش نميبينه..كوره..
سعي كردم نخندم و لبامو جمع كردم.
ويليام سرزنش گر گفت:آلبرت..
مكثي كرد و گفت:صبحانه خوردي؟
آلبرت تند گفت:بله..
ويليام بلند شد و دستي به موهاي لخت داداش كوچولوش كشيد و رفت داخل.
آلبرت تند گفت:ميشه برم اسب سواري؟
ويليام-امروز نه..
آلبرت-لطفاا..
و پاشو زمين كوبيد.
ويليام برگشت و گفت:براي برداشتن چيزي برگشتم..بايد برم بيرون آلبرت..
آلبرت-خودم ميتونم..
ويليام انگشت تهديدش رو جلوش گرفت و گفت:گفتم نه..تمام..
و رو برگردوند كه آلبرت دهن كجي و زبون درازي كرد و اداشو در آورد.
داشتم خفه ميشدم كه نخندم ولي مگه ميشد اخه..
اين بچه..
خيلي اعجوبه است..
ويليام چرخيد سمتش و جوري نگاش كرد انگار پشت سرش چشم داره و ديده..
آلبرت تند گفت:خوب..نه..اصلا اسب چيه؟
و تند از جلوي چشماي ويليام محو شد و دويد تو حياط..
ويليام نگاهش رو كشيد رو من.
به زور خيلي سريع لبخند گشادم رو جمع كردم و تند روبرگردوندم و برگشتم سمت باغ.
اميلي داشت البالو ميخورد..
اميلي-آلبرت چي شد؟
-همين دور و براست و الاناست اوار بشه سرمون..
خنديد.
البالويي كندم و خوردم.
اگه مامان نفس اينجا بود اتيشم ميزد كه انقدر ميوه نشسته ميخورم..
صداي موسيقي به گوش ميرسيد.
لبخند زدم و متعجب به اميلي نگاه كردم.
اونم لبخند زد و گفت:از اتاقك كارگراست..بعضي وقتا تو وقت استراحتشون ميزنن..
شاد دامن لباسم رو بلند كردم و چرخوندم..
دلم براي رقصيدن خيلي تنگ شده بود..خيلي..
رو نوك انگشتام وايستادم و نرم چرخيدم.
اميلي با ذوق گفت:رقص بلدي؟
نرم دورش چرخيدم..
مشتاقانه نگام كرد.
يه دفعه چشمم خورد به در عمارت كه ويليام و يه مرد غريبه ايستاده بودن و نگاه ويليام با همون اخم و جديت هميشگيش دقيقا اينجا بود.
تند وايستادم.
اميلي-چي شد؟
-چي؟
اميلي-داشتي قشنگ ميرقصيدي..
خودمو زدم به اون راهو گفتم:من؟نه..
زد تو بازوم و گفت:افسون..
خنديدم و گفتم:امروز كلاسي نداري؟
با غيض گفت:امروز نه ولي فردا اموزش رقص دارم..بحث رو عوض نكن..
ابرو بالا انداختم و گفتم:جدي؟چه جالب..
اميلي-تو رقصيدن بلدي نه؟
تند سر به نه تكون دادم و گفتم:اصلاً..
دندوناشو به هم فشرد و نگام كرد.
با خنده ازش دور شدم.

افسونگرWhere stories live. Discover now