67.لباس

1.7K 174 50
                                    

ذوق بوسه اي كه رو گونه اش كاشته بودم بهم انرژي و توان داده بود..
شب معجون خوش خوابي مامان رو خوردم و رفتم تو تخت..
اما افاقه نكرد و باز كابوس ديدم..
اخ..
احساس خفگي ميكردم..
حس ميكردم اينا تقاص اون سفر موقت لعنتي به گذشته لست..
داشتم ذره ذره اب ميشدم..

صبح تمام سعيم رو كردم كه شب و دردهاش رو نديد بگيرم و شاد و پرانرژي باشم..
امروز روز دلبري از نوع پروندن هوش و حواس اقا دنيل بود..
وقتش بود يه قدم بزرگتر بردارم..
صبح زودتر پاشدم..
حمام كردم و موهامو صاف كردم و يه ارايش شيرين و مليح كردم.
رفتم سراغ كمد لباسام..
لباس مشكيم رو با شيطنت و خباثت بيرون كشيدم..
يه پيرهن تا سر زانوم كه استيناش توري بود و يه خرده تنگ بود و حسابي بدنم رو قاب ميگرفت..
خيلي خوشگل و شيك بود..
اول كمي شك كردم كه شايد زيادي شيك باشه و به درد محل كار نخوره..
قطعا نميخورد ولي بايد اين ريسك رو به قيمت يه ذره هوايي شدن و جلب توجه و يا حتي غيرتي شدن دنيل ميكردم..
براي دنيل..
لبخند زدم و پوشيدمش..
رفتم جلوي اينه..
حس خوبي داشتم..
لبخندي زدم و كفش پاشنه بلند قرمزم رو هم پوشيدم و لبامو سرخ كردم و روي لباسم پالتو پوشيدم و زدم بيرون.
تاكسي گرفتم و رفتم شركت.
با پاشنه بلند به صورت واضح و نابلد لنگ ميزدم..
منو چه به پاشنه بلند اخه؟
سعي كردم نيوفتم و با لبخند شادي وارد شدم.
شري پشت ميزش نبود.
كيفم رو روي ميز گذاشتم و مشغول در اوردن پالتوم شدم..
نصفه درش اورده بودم كه در اتاق دنيل باز شد و اومد بيرون..
يه لحظه حس كردم از ديدنم اينجوري كپ كرد..
هول كردم و سريع پالتومو در اوردم و تند گفتم:سلام..
يه جوري زل زد بهم كه قلبم ريخت..
همونجور خيره و بدون حرف زل زده بود بهم..
نگاهش داغ بود..خيلي داغ..
اب دهنم رو به سختي قورت دادم.
به دفعه اخم غليظي كرد و سريع نگاه ازم كند و گفت:پرونده هاي..
سرفه مصلحتي ارومي كرد و گفت:پرونده هاي جديد رو برام بيار..
و سريع با همون اخم رفت داخل اتاقش و در رو بست..
لبخندي روي لبم نشست و لبمو نرم گاز گرفتم.
خوب جناب مهندس..
اينم از اين..
عكس العملش براي شروع خوب بود..
ذوق زده پرونده ها رو برداشتم و رفتم سمت اتاقش.
با متانت ضربه اي به در زدم و رفتم داخل.
با اخم غليظي خم شده بود روي پرونده جلوش و اصلا سر بلند نكرد..
به سختي سعي ميكردم لبخند نزنم..
باشه دنيل..از نگاه كردن بهم فرار كن ولي اين چيزي رو تغيير نميده..
رفتم بالاي سرش و پرونده ها رو گذاشتم جلوش..
بدون بلند كردن سرش پرونده ها رو كشيد سمت خودش و گفت:پروژه اون مركز تجاري ميدون شهر چي شد؟
لحنش خيلي خشك بود..
اوه اخما رو..
-نقشه اش اماده است..يكي از مهندسها امروز ميره براي سركشي..
با اخم كلافه پرونده رو بست و گفت:٢٠بار زنگ زده خواهش ميكنه خودم بيام..
سرتكون دادم و گفتم:چند بارم به شركت زنگ زد و خواهش كرد..خيلي شما رو قبول داره..
عصبي گفت:٦غروب ميرم..اماده باش..
سر تكون دادم.
لعنتي اصلا سرشو بلند نميكرد يه نظر ديگه ببينتم..
عين شمر اخم كرده زل زده بود پرونده هااا..
چشه خوب؟
رفتم سمت در خروج كه با غيض گفت:فك كنم در نظر نگرفتن لباس فرم برات از اشتباهاتم بود..
لحنش جوري شتاب زده بود كه انگار نميخواست بگه ولي طاقت نياورده..
لبخندي روي لبم نقش بست كه سعي كردم جمعش كنم و چرخيدم سمتش.
شيطون گفتم:تاحالا نديدم هيچ جا دستيارها لباس فرم بپوشن..
دنيل-اما مسلما فرم كارگزينيتو خوب نخوندي چون يه بخشي داره به اسم لباس مناسب اداري..
سرش رو با همون اخم بلند كرد و زل زد تو چشمام و تلخ گفت:دفعه اخرت باشه تو محيط اداري اينطور لباس ميپوشي..
لبخند ژكوندي تو صورتش زدم و گفتم:اونقدري بزرگ شدم كه لباسامو خودم انتخاب كنم و بابتشون اجازه نگيرم..حتي از بابااام..
بابا رو با غيض گفتم.
و باهمون لبخند درحاليكه فقط خيره بود تو چشمام از اتاقش زدم بيرون.
يس..
اينه..
بهم حساسه..اين نشونه خيلي خوبيه..
به لباسم نگاه كردم.
خيلي هم بد نبوداا..داشت بيخودي شلوغش ميكرد..
تا٦مشغول كار بودم و هر وقت ميرفتم پيش دنيل سر بلند نميكرد و يا جدي و خشك و خالي از احساسي نگام ميكرد كه بادم خالي ميشد..
خبري هم از شري نبود انگار مرخصي بود..
رأس ٦شازده با اخم غليظش اومد بيرون.
با لبخند دنبالش راه افتادم.
يه جا ازش جلو افتادم كه يهو پام روي موزاييك هايي كه انگار تازه طي كشيده شده بود و خيس بود ليز خورد و نزديك بود از پشت بيوفتم زمين كه با دستش محكم بازوم رو نگه داشت و صافم كرد و با غيض گفت:چرا اينجا انقدر خيسه؟
واي خدااا..نزديك بود با مخ بخورم زمين..
گنگ زل زدم بهش..
يه مرد دويد جلو و ترسون گفت:اقاا..تازه شستم..
دنيل با خشم گفت:ميخوام تا يه دقيقه ديگه خشك باشه..
و از كنارم رد شد.
تند دنبالش راه افتادن.
اصلا هيچي نميگفت و اخماش رو هم باز نميكرد.
وقتي رسيديم گفت لازم نيست پياده شم كه باعث شد وقتي پياده شد بلند بزنم زير خنده.
لعنتي غيرتي..
يعني واقعا باور كنم برام غيرتي شده؟
سر زمين با يه خانومي مشغول صحبت شد.
به خانومه نگاه كردم..
لباساش از لباساي منم بدتر بود..
لعنتي همه چيز رو ريخته بود بيرون..
مال من اصلا اينجوري نبود كه..يه ذره شيك بود اما مال اين قشنگ به درد بار و مهموني هاي انچناني ميخورد..
كارش رو تو زمين انجام داد و باز بي حرف نشست تو ماشين.
خبيث گفتم:اينا كارگزيني و لباس مخصوص اداري ندارن؟
هيچي نگفت.
با لبخند به روبروم خيره شدم و زيرلب اروم گفتم:اهان..اينا بابا دني ندارن..
رفت سمت شركت.
دوتايي وارد اسانسور شديم.
با شيطنت رژ لب سرخ البالوييم رو در اوردم و به اينه اسانسور نگاه كردم و رژ زدم..
دستمالي بين لبام گذاشتم و لبامو بهش فشردم و دوباره رژ زدم كه موندگارتر بشه..
سرمو چرخوندم كه ديدم دنيل خيره و جدي نگام ميكنه.
سرمو تكون دادم و گفتم:چيه؟
نگاهي به لبام انداخت و بعد نگاه ازم كند و به روبروش خيره شد و خيلي جدي و خشك گفت:هيچي..
لبخند شيطنت باري زدم.
امروز نور بالا ميزنه هاا..
اسانسور وايستاد.
رفت بيرون و منم با لبخند دنبالش رفتم.
رفت تو اتاقش..
منم پشتش رفتم..
پشت ميزش نشست كه پرونده هاي روي ميز رو برداشتم و تو بغلم گرفتم و شيطون و با مثلا اشتياق گفتم:امروز ميشه زودتر برم؟
اخم كرد و درحاليكه در خودنويسش رو باز ميكردگفت:چه خبره باز؟
با شيطنت روي ميزش نشستم كه نگاهش رو كشيد روي جايي كه نشستم و بعد اروم نگاه جديش رو بالا كشيد و گفت:دلت كارگزيني ميخواد يا اخراج؟بهت حق انتخاب ميدم..
عوضي..
لبخند غليظي از عوضي بودنش رو لبم نشست.
با غيض نگاهي به زانوهام انداخت و با اخم غليظي گفت:پايين..يالا..
حس كردم به جاي اون خودم يه كم سرخ شدم.
اخم شيريني كردم و اومدم پايين و گفتم:خيله خوب..برم؟
لباشو تلخ به هم فشرد و خشك گفت:برو..
با ذوق گفتم:مرسي رييس..تو خيلييييي خوبي..اخه من اين خوبي هاي تو رو چه جوري جبران كنم؟
كج نگاهم كرد.
شيطون گفتم:حيف كه دست و پام بسته است وگرنه...
گنگ ابرو بالا انداخت.
با شيطنت هرچه تمام تر يه برگه استيكري از روي برگه هاي استيكري روي ميزش كندم و لبامو روي كاغذ گذاشتم و محكم فشردمش و بوسه پر عشقي روش كاشتم.
شيطون استيكر سفيدي كه جاي بوسه لباي قرمزم خوشگل روش مونده بود روي گوشه مانيتورش چسبوندم و غليظ گفتم:ممنونم رييس..روز خوش..من نيم ساعت ديگه ميرم..
نگاهش رو يه جوري و خشك روي كاغذ گوشه مانيتورش كشيد.
با لبخند غليظي بدون مكث از اتاقش اومدم بيرون.
رفتم كارهامو جمع و جور كنم كه زودتر برم استراحت كنم.
در اتاق دنيل باز شد.
سرمو بلند كردم.
بدون نگاه كردن بهم با اخم رفت سمت اتاق پرونده هااا..
همون لحظه شري از بيرون اومد.
ذوق زده بغلم كرد و گفت:واااي افسون..چه خوشگل شدي..
خنديدم و گفتم:تو كجا بودي؟
شيطون گفت:مرخصي دختر..تو بگو ببينم..چه خبره؟قرار مراري چيزي داري؟
گنگ نگاهمو به در اتاق پرونده ها كشيدم..
دنيل اونجا بود و در باز و..
اگه ميشنيد..
لبخند خبيثي زدم..
يه ذره حسادت بيشتر خوب بود براش..
لبخند شادي زدم و گفتم:در واقع..
شري با شوق گفت:اره؟قرار؟پسر؟
خنديدم و گفتم:تقريباً..
شري-ووي ديدم خوشگل كردي و حسابي به خودت رسيدي..پس بگو..
-ديگه كم كم بايد كارهامو حاضر كنم كه برم..
شري-باشه عزيز..برو..
رفتم سراغ پرونده ها.
دنيل دقايقي بعد با همون اخمش برگشت تو اتاقش.
پرونده ها رو مرتب كردم و پالتومو پوشيدم ودر زدم و رفتم داخل اتاقش تا بگم دارم ميرم..
با اخم غليظي خيره به مانيتور و پرونده جلوش..
رفتم جلو.
به گوشه مانيتورش نگاه كردم..
جاي كاغذ لبم خالي بود..
اخم كردم.
اي نامرد..
نگاهمو به سطل اشغال كشيدم..
اما خالي بود..
پس كجا انداختتش؟
دنيل-كارت؟
سريع گفتم:اهان..من دارم ميرم..گفتم خبر بدم..
جدي گفت:برآورد قيمت برج مديسون رو بده بعد ميتوني بري..
شوكه زل زدم بهش و گنگ گفتم:اونو كه هنوز..
سرشو بلند كرد و نگام كرد.
هول گفتم:انجامش ندادم هنوز..
با اخم گفت:پس بهتره زودتر انجامش بدي..امشب ميخوامش..
به ساعتم نگاه كردم.
٧:٣٠بود..
تند گفتم:الان كه ديره اخه..
بلند گفت:امشب ميخوامش..پس تا تموم نشدنش جايي نميري..تموم نشد تا بعد ساعت كاريت هم ميموني و تمومش ميكني..فهميدي؟
دندونامو به هم فشردم و با غيض گفتم:بله..
و خشن اومدم بيرون و پالتومو در اوردم و پشت ميزم نشستم.
عوضي حسود..
لبخند ريزي زدم و دست به صورتم كشيدم.
برآوردها خيلي كار داره..حالاحالاها هستم..
در واقع حالاحالاها نگهم داشته..
پوووف..
مشغول شدم..

ساعت٨همه كارمندا دونه دونه راهي شدن.
من موندم و برآوردهايي كه هنوز ساعت ها كار داشت و دنيل توي اتاقش..
با وجود تموم شدن ساعت كاري از اتاقش بيرون نيومده بود و با ذوق و شوق مخفي حس ميكردم به خاطر منه..
از دوربين ديده مشغولم و اونم مونده..
ديگه چيكار كنم؟با همين بهونه هاي كوچيك زنده و شاد بودم..
حال و حوصله كار كردن نداشتم..
اصلا چه معني داره خارج ساعت كاري ادم كار كنه؟
بله..گور باباي رييس گنداخلاق.
فلشم رو زدم به كامپيوتر و يه فيلم باز كردم و با شوق و ذوق مشغول ديدن شدم.
من قبلاً خيلي فيلم و سريال ميديدم و حالا چند وقت بود كمتر شده بود اما هنوز با خودم فيلم و سريال جديد داشتم..
بخش هاي خنده دارش دستمو به دهنم ميگرفتم كه بلند نخندم.
در اتاق دنيل باز شد.
تند مينيمايزش كردم و زدمش پايين..
لعنتي عين سگ انگار بو كشيده بود..سرشو سمت صفحه كامپيوتر كج كرد.
تند گفتم:داشتم كار ميكردم..
با غيض لبخند زد و گفت:اره..دارم ميبينمش..هنوز اون پايينه..
داشتم از خنده ميتركيدم و به زور لبمو گاز گرفتم تا ريسه نرم..
دنيل-بزن روش..
با دستاي لرزون و ناچار زدم و تصوير شخصيت با نمك فيلم با دهن كج رو صفحه نقش بست.
عين شمر زل زد بهم و سر تاسفي تكون داد و ازم روبرگردوند و سمت در رفت.
دستمو انداختم پايين كه خورد به اسپيس و فيلم پلي شد و صداش تو فضا پيچيد:بابايي خيلي عصبانيه..
از شدت همخونيه صحنه فيلم با واقعيت يه دفعه خيلي بلند و با پخ زدم زير خنده..
از شدت خنده داشتم بيهوش ميشدم..
سرشو كج كرد و زل زد بهم.
اصلا نميتونستم جلوي خودمو بگيرم..
بابا دني...عصبي..
از شدت خنده اشك از چشمام اومده بود..
يه دفعه در شركت خيلي محكم باز شد و يكي با لباس سرتاپا مشكي دويد داخل و تند اسلحه اي جلوي من و دنيل گرفت و داد زد:جفتتون خفه ميشين و هيچ حركت اضافه اي نميكنين وگرنه سوراختون ميكنم..
يهو خنده ام قطع شد و از شدت شوك دهنم باز موند و چشمامو تا حد ممكن گشاد كردم و نگاهمو به دنيل كشيدم.
چي شد؟
اين كيه؟
چي گفت؟
اون..اون اسلحه واقعيه؟
دنيل متعجب اخم كرد و به من نگاه كرد.
-قضيه چيه؟شوخيه؟
مرد با خشم گفت:دهنتو ببند..قيافه من شبيه شوخاست؟
قلبم ريخت..
اسلحه شو جلوي من گرفت و با خشم گفت:پاشو ببينم..دستاتم جايي بگير كه ببينم..
ترس خفيفي برم داشت و زير دلم خالي شد..
لرزون دستامو بالا گرفتم و متعجب و وحشت بلند شدم و نرم رفتم سمت دنيل و اروم پشتش پناه گرفتم.
خدايا اين از كجا پيداش شد؟
چي ميخواد از جون ما؟
دنيل با خشم گفت:چي ميخواي؟
يارو-خفه شو..
دنيل داد زد:ميگم چي ميخواي؟پول؟بدبخت اينجوري پول در ميارن؟
يارو داد زد:خفه شو..
و اسلحه شو جلوي دنيل تكون داد.
با ترس به بازوي دنيل چنگ زدم.
دنيل كج نگام كرد و با لحن پر غيض و كنايه داري گفت:كلاً هرچي دزد و جاني و خلاف كاره عين آهنربا به خودت جذب ميكني نه؟
سعي كردم لبخند نزنم و با دلشوره زل زدم به يارو و اروم گفتم:مثل اينكه..

افسونگرWhere stories live. Discover now