98.دلخور

1.7K 166 18
                                    

اروم و كسل چشمامو باز كردم..
هنوز محكم بغلم كرده بود و تو اغوش گرمش حبس بودم..
حس بد ديشب همونجور كه تو خواب رهام نكرده بود لحظه بيداري هم رهام نكرد.
اون عاشقم نبود و هيچ وقت هم عاشقم نميشد..
ميخواست بره..
ميخواست تنهام بذاره..
من باخته بودم.
بغض كردم.
من قلبمو باخته بودم..
داغون سر بلند كردم.
نميتونستم نگاش كنم.
ميترسيدم سست بشم،ميترسيدم دلم بريزه..
به اندازه كافي له شده بودم،به اندازه كافي تقاص پس داده بودم..
تقاص اين عشق رو..
بسم بود..
دلم خون بود..
حالم بد بود..خيلي بد..
به زحمت كنارش نشستم.
گرما و عطر تنش كه تو اتاق و دور تنم پيچيده بود ديوونه كننده بود..
دنيل خواب الود دست روي بازوم كشيد و مهربون گفت:زوده..يه كم ديگه بخواب..
تلخ ازش فاصله گرفتم و خشك گفتم:نه..خوابم نمياد..
و تند از اتاق زدم بيرون.
ديگه تحمل نزديكي بهش رو نداشتم.
اشك تو چشمم حلقه زد.
بيحال رفتم تو سرويس.
به خودم زل زدم.
ساده احمق..
اشكم جاري شد.
جواب اون همه عشق و محبت من اين فرار و جدايي نبود..
اب رو باز كردم و چندين بار پاشيدم تو صورتم تا اين التهاب تلخ لعنتي بخوابه ولي..
دلم گرفته بود ازش..
از اينكه به اين راحتي ميخواست تنهام بذار دلگير شده بودم ازش..
خيلي داغون اومدم بيرون و رفتم تو اشپزخونه و قهوه ساز رو روشن كردم.
دنيل-افسون..
تنم لرزيد.
جلوي ورودي اشپزخونه بود اما برنگشتم نگاهش كنم و همونجور پشت بهش موندم.
دنيل-حالت خوبه؟
به زور و با بغض شديدي گفتم:اره..
اومد جلوتر.
تند دست رو صورتم كشيدم كه مبادا خيس باشه..
دست رو شونه ام گذاشت و گفت:مطميني؟
ازش فاصله گرفتم كه دستش افتاد و گفتم:اره..من..من فك كردم بهتر باشه برگردم..
متعجب گفت:برگردي؟كجا؟
-اژانس ميگيرم و ميرم خونه..
با لحن شوخي گفت:چي ميگي؟
خونم جوش اومد و برگشتم سمتش و عصبي و با تاكيد گفتم:ميخوام برگردم خونه..
لبخندش محو شد و گنگ از صداي بلندم زل زد بهم.
انگار تازه جدي گرفته بودم و فهميده بود يه خبريه..
اشفته و با بغض دست به سرم كشيدم.
اونم اشفته گفت:چته افسون؟
-هيچي..
و تند از كنارش رد شدم و رفتم تو اتاق.
با دستاي لرزون تند وسايلم رو توي ساكم انداختم.
اومد داخل و بلند گفت:اخه چته تو؟حرف بزن..چي شده؟تو كه خوب بودي..
لرزون و به زورگفتم:من..من فقط نميخوام بيشتر مزاحمتون بشم..
تند بازوم رو كشيد و با صورت تو هم گفت:مزاحم؟
سعي كردم بازومو از دستش در بيارم ولي محكم گرفتش و عصبي گفت:كسي بهت چيزي گفته؟
صدام به شدت ميلرزيد.
اروم گفتم:نه..
خشن گفت:معلومه كه كسي چيزي گفته..تو يه دفعه اينطور..
و عصبي رفت سمت بيرون و بلند گفت:كي به افسون..
تند بازوش رو كشيدم و عصبي گفتم:هيچ كس هيچي نگفته..
تو صورتم غريد:يكي يه چيزي گفته كه..
وسط حرفش داد زدم:هيچ كس هيچي نگفته..فقط ميخوام برم..ميخوام برم..
داد زدم:ميخوام برم..ميفهمي؟؟
خيلي عميق و گنگ زل زد تو چشمام.
صداي متعجب مامانش از پشتم اومد:چيزي شده؟
تند و لرزون برگشتم سمتش.
دنيز هم كنارش ايستاده بود و هر دو متعجب و نگران زل زده بودن بهمون.
دنيز اروم گفت:افسون جان..خوبي؟اتفاقي افتاده؟
و نگران به دنيل نگاه كرد.
به زور تندگفتم:نه..نه..ببخشيد..من..من معذرت ميخوام كه صدام..
اشفته چشمامو بستم و گفتم:يه شماره اژانس ميدين به من لطفا؟
مامانش-اژانس؟
دنيل پوزخند زد و با خشم گفت:اژانس..بله..شماره اژانس بدين بهشون..خانوم خواب نما شدن..
با بغض گوشيمو از جيبم در اوردم و گفتم:ميدين لطفا؟
مامانش گيج رفت سمت دفترچه و گفت:اخه اژانس چرا؟
و مشغول گشتن شد.
پيدا كرد و شروع به خوندن كرد..
با دستاي لرزون شماره رو ميزدم..
دوتا شماره مونده بود كه دنيل عصبي دفترچه رو از دست مامانش كشيد.
هر سه متعجب زل زديم بهش.
با دندوناي قفل شده دفترچه رو انداخت كنار و گفت:تو هيچ جا نميري..
سريع گفتم:من..
خيلي بلند داد زد:با من اومدي هر وقتم كه من برگردم باهام برميگردي..
از داد بلندش پلكم پريد.
دنيز خواست مداخله كنه كه دنيل با خشم گفت:حرفمو زدم..
و به من زل زد و با خشم و تاكيد گفت:هيچ جا نميري..هيچ جا..روشنه؟
دلخور و با بغض خيلي شديدي چونه ام لرزيد و تند از كنارش رد شدم و رفتم تو اتاقش و در رو محكم به هم كوبيدم و به در تكيه دادم.
صداي مادرش رو شنيدم كه اشفته گفت:دنيل؟چه خبره؟دعواتون شده؟
صداي كوبيده شدن در سالن اومد.
احتمالا دنيل زد بيرون..
با بغض دست رو صورتم كشيدم.
احمقانه بود ولي ميخواستم من قبل از اينكه اون تركم كنه تركش كنم..
دوست نداشتم بعد اون همه عشق و تلاش مثل يه تيكه اشغال بندازتم دور..
اما داشت مينداخت..
با جديت و خشونتش ميخواست نگهم داره تا خودش بندازتم دور..
چشمامو بستم و سعي كردم اين درد لعنتي رو هضم كنم.
ضربه ارومي به در خورد.
كلافه و پردرد رفتم روي تخت نشستم.
در اروم باز شد.
بيحال نگاش كردم.
كلارا بود..مادر دنيل..
با صورت غمگيني اومد كنارم نشست و گفت:اخه چي شد يهو عزيزم؟
به زور زمزمه كردم:ببخشيد..
چيز بيشتري نميتونستم بگم.
بغض داشت خفه ام ميكرد..
شقيقه مو بوسيد و منو تو بغل كشيد و گفت:فك ميكردم هيچ كس نميتونه باعث تغيير حالت هاي دنيل بشه..اما تو..لبخندت ميخندونتش،اخمت بد اخلاقش ميكنه..
تلخ و با درد گفتم:اينطور نيست..
كلارا-چرا هست افسون..فقط كافيه ببينيش..
اگه بود تصميم نميگرفت تركم كنه..
دست به موهام كشيد و گفت:رفت بيرون..تو هم برو تو حياط يه هوايي عوض كن عزيزم..
لرزون سر تكون دادم و بلند شدم.
هواي ازاد خوب بود..
بهش نياز داشتم..
رفتم تو حياط.
به گلها و سكوتش گوش سپردم.
ارامش بخش بود.
اما دل لعنتيم از غم پر بود..خيلي پر..
ميترسيدم از رفتنش..
طاقت دوريشو نداشتم..
رفتم سمت حياط پشتي ويلا كه هيكل دنيل رو كه پشت بهم بود تشخيص دادم.
دلم ريخت..
بدون اين مرد ميتونم ادامه بدم؟
خيره به روبروش و باغچه ايستاده بود..
ميدونستم اونم اشفته و تو فكره..
حتما داره فك ميكنه من چمه..
هه..
نميدونه خودش اين بلا رو سر من اورده..
اصلا دوست نداشتم باهاش روبرو شم..
حداقل الان نه.
تند روبرگردوندم كه صداي پدرش نگهم داشت:چه خبر بود تو ويلا؟
برگشتم.
كنار دنيل بود و داشت با دنيل صحبت ميكرد.
خودمو كشيدم پشت ديوار ساختمون و سعي كردم بشنوم چي ميگن..
دنيل خشك گفت:چيزي نبود كه بشه درباره اش حرف زد..
پدرش-اين دختره صداشو تو خونه من بلند كرده..ميشه درباره اين حرف زد نه؟
دنيل با خشم گفت:اين دختره اسمش افسونه..همونيه كه ديشب از روي تملق بهش گفتي عين دخترته..چي شد؟صبح شد و شد اين دختررره؟
باباش با خشم گفت:مواظب حرف زدنت باش..من اينجور تربيتت نكردم..
دنيل-چيه؟به مادرم كشيدم؟
لبمو گاز گرفتم.
نفس هاي باباش تند شد و با عصبانيت گفت:از اينكه انقدر اسمشو بياري احساس قدرت ميكني؟
دنيل-نه..احساس نفرت ميكنم..از اينكه اين همه سال توي زندگيم نداشتمش از خودم و تو و اون احساس نفرت دارم..
باباش به روبرو خيره شد و گفت:نخواستت..خودتم خوب ميدوني..
دنيل-ميخواستم..
باباش تند نگاش كرد و مضطرب گفت:تو..
دنيل لبخند زد و گفت:اره..ديدمش..
و با غيض گفت:خاطرات قشنگي برام تعريف كرد..گفت به جاي دعوا با كلارا بهش گفتي با شريكت دعوات شده و نگفتي زن داري..
سينه باباش خيلي تند تند و وحشت زده و با درد بالا و پايين ميشد.
دنيل سرشو تكون داد و خيلي محكم گفت:ديگه هيچ وقت بهش نگو اين دختره..خوشم نمياد..
و خشن و تند از كنارش رد شد.
باباش تند دستشو به ديوار گرفت.
خودمو كامل عقب كشيدم كه دنيل نبينتم..
اين همه تلخي و خشم..
اخ..
دلم گرفت.
صداي ضربه اي به در حياط اومد.
دنيل رفت سمت در و بازش كرد.
گنگ رفتم جلوتر تا ببينم كيه
يه زن بود..
يه لباس طلايي تا سر زانو پوشيده بود و موهاي طلاييش رو دو طوف بافته بود و روي شونه هاش ريخته بود..
يه چيزي رو سمت دنيل گرفت و باهاش خوش و بش كرد.
دقيق نگاه كردم.
بليط.
قلبم ريخت..
اره..بليط هواپيما بود..
تنم لرزيد.
ميخواد بره..
تصميمش جديه..
حتي بليطش رو گرفته..
اشك تو چشمام جمع شد..
يه دفعه دنيز بازومو كشيد و گفت:افسون تو هم باهامون مياي؟
لرزون و با بغض نگاش كردم و گنگ گفتم:كجا؟
دنيز-خريد..اينجا يه پاساژ خيلي بزرگ و شيك داره كه همه چي توش پيدا ميشه..كلي چيزاي لوكس و قشنگ..
به دنيل نگاه كردم كه داشت ميومد سمتمون.
هه..بليطش تو دستش نبود احتمالا تو جيبش گذاشته بود..
با نفرت نگاه ازش كندم.
دنيز-مياي؟
اشفته گفتم:من..
بازومو كشيد و گفت:بايد بياي..بيا ديگه..
و به دنيل گفت:ما سه تا رو ميبري خريد؟من و مامان و افسون رو..
دنيل نگاه عميقي به من انداخت و جدي گفت:اره..
اصلا دلم نميخواست نگاش كنم..
گريه ام ميگرفت..
دنيز شاد جيغ كشيد:اخ جون..ميرم حاضر شم..
و بازوي منم كشيد.
بي ميل و گرفته رفتم داخل و لباس عوض كردم.
كلارا جلو كنار دنيل نشست و من و دنيز عقب.
اصلا تو بحث هاشون شركت نميكردم و نگاه هاي گه گاهي دلخور و نگران دنيل رو از توي اينه روي خودم حس ميكردم.
دنيل جلوي پاساژي نگه داشت.
پياده شديم ولي اصلا حس و حال خريد رو تو خودم نميديدم..
پر از درد و غم و دلخوري بودم..
بيحال گفتم:شما برين..من خيلي حوصله ندارم..
دنيز-عه افسون..يعني تو نمياي؟
-نه..ممنونم..من همينجا وايميستم..شما برين..
مادرش-هرجور راحتي عزيزم..
دنيز هم بي ميل سري تكون داد و با مادرش راهي شدن.
دنيل پياده شد و اومد كنارم و گفت:واسه خانوما جاي قشنگيه هاا..نميخواي بري يه نگاه بندازي خانوم خانومااا؟
هيچي نگفتم.
نفس عميقي كشيد و گفت:جايي كار دارم..زود برميگردم..
و از من و ماشين دور شد.
همونجور بي تفاوت و دست به سينه موندم.
چند دقيقه بعد حضورش رو كنارم حس كردم.
مهربون گفت:افسون جان..
و دست به موهاي اشفته تو بادم كشيد و كنار گوشم رو بوسيد.
با بغض صورتمو تو هم كشيدم و سرمو به سمت مخالفش كج كردم.
درمونده گفت:افسون چته؟باهام حرف بزن..چي شده؟
لبامو محكم به هم فشردم و سكوت كردم.
رفت پشت سرم و يه دفعه زنجير گردنبندي دور گردنم قرار گرفت.
تند و متعجب سرمو پايين انداختم و به اويزش نگاه كردم.
وااي خداا..
يه خورشيد كوچولوي ظريف و طلايي.
خيلي خوشگل بود..
دلم رفت براش..
بي اختيار لبخندي زدم ولي سريع جمعش كردم..
نه..
نميتونه جاي خاليشو با گردنبند برام پر كنه..
قفلش رو پشت گردنم بست و موهامو ملايم و مهربون از زنجير بيرون كشيد.
بوسه نرم و پرمحبتي به گردنم زد كه تمام تنم رو لرزوند و دلجويانه گفت:چي شده كه خورشيد كوچولوي من اينطور ساكت و دلخور شده؟چي كار كردم؟
دستشو انداخت دور شكمم و گفت:خوب ميدوني خورشيدم اينطور باهام تلخ و ساكت باشه خشك ميشم..پس چرا اينطور ميكني؟
پوزخند زدم.
دنيل-باهام حرف نميزني؟
و باز هم تلخ ترين سكوت ممكن حرفاي من بود.
نفسش رو شديد بيرون دادو گفت:اما من حرف ميزنم.. نگام كن..
و بازومو كشيد و منو سمت خودش برگردوند.
دلخور و جدي به دكمه پيرهنش زل زدم.
ناباور گفت:حتي نميخواي نگام كني؟افسون؟
با بغض خيلي شديدي عكس العمل نشون ندادم.
دنيل-اصلا ميدوني چي ميخوام بگم؟برات مهم نيست كه برم؟اصلاً دلت مياد اين طور برم؟
تند به چشماش نگاه كردم.
لبخند باريكي به نگاهم زد و گرفته و تلخ گفت:اگه چند روز يه جايي برم..منتظرم ميموني؟
خيلي محكم و كاملاً جدي گفتم:نه..
لبخندش شل شد و چشماش از شدت ناباوري گرد شد و متعجب زمزمه كرد:افسون..
خشك گفتم:به محض رفتنت از دستم ميدي..منتظرت نميمونم..مطمين باش ديگه هيچ وقت حتي نميتوني ببينيم..
خيلي متعجب و شوكه زل زد بهم.
با درد چرخيدم و بهش پشت كردم و اشكم جاري شد.
صداي نفسهاي شوكه و ناباورش فضاي بينمون رو پركرده بود و قبل از اينكه به خودش بياد دنيز و مادرش برگشتن.
خيلي خيلي گرفته و داغون پشت فرمون نشست.
اخماش جوري تو هم بود و حواسش پرت كه دنيز و مادرش متوجه شدن وضع بدتر شده و نگاه هايي بينشون رد و بدل شد.
اونقدر اعصابش بهم ريخته بود كه با دوتا راننده بحثش شد..
پردرد از پنجره به بيرون خيره شدم و لرزون و با بغض خيلي شديدي خورشيد توي گردنم رو توي مشتم گرفتم و فشردمش.
واقعا منتظرش نميموندم؟
اخ..
فكر رفتنش حتي اگه يه روز باشه داشت از درون متلاشيم ميكرد..

افسونگرOù les histoires vivent. Découvrez maintenant