114.گوشي

1.8K 149 14
                                    

هوا گرگ و ميش و كمي روشن شده بود..
دنيل به كمر دراز كشيد.
نرم سر روي شونه اش گذاشتم و گونه شو بوسيدم.
نرم گفت:خوبي؟
سر تكون دادم.
عميق نگام كرد و گفت:چته امشب؟
با بغض گفتم:فقط دلم برات تنگ شده بود..
سرشو كج كرد سمتم و لبخند زد و گفت:اين يعني بخشيده شدم ديگه اره؟
لبخند زدم.
نرم دست به موهام كشيد.
حس كردم يه جوريه..
شايد بشه گفت مشوش،مضطرب..
نميدونم فقط حسش مي كردم.
نرم لباشو بوسيدم.
موهامو نوازش كرد و با نفس عميقي خودشو عقب كشيد و دست به سرش كشيد و زل زد تو چشمام.
دست روي صورتش كشيدم.
دنيل-امشب واقعاً يه جوري هستي افسون..چيه؟
-دوستت دارم..
گنگ گفت:چي؟
لبخند زدم و لرزون گفتم:دوستت دارم..
و پيشونيمو به گونه اش تكيه دادم.
خنديد و دست به موهام كشيد و منو تو بغل كشيد و گفت:تو واقعا امشب يه چيزيت هست..
و روي موهامو بوسيد.
خنديدم.
منو به خودش فشرد.

بيبي چك امتحان كردم.
منفي بود..
دو،سه ماهي بود مدام سعي ميكردم بيشتر هواييش كنم و تعداد روابطمونم خيلي بيشتر شده بود اما..
داغون نفسمو بيرون دادم و دست به سرم كشيدم.
اينم منفي..
انداختمش تو سطل و از سرويس رفتم بيرون..
قرار بود بريم پيش مامان نفس و بابا رايان..
دلم براشون تنگ شده بود و دنيل قبول كرد تعطيلات اخر هفته رو بريم اونجا..
از ديدنشون حسابي حال و هوام عوض شد و شادتر و پر انرژي تر شدم..
مامان نفس برام يه پيرهن بلند مجلسي خوشگل دوخته بود..
خياطي رو خيلي دوست داشت و كارشم حرف نداشت و گاهي انجام ميداد و اين دفعه اينو برام دوخته بود..
با ذوق و شوق پوشيدمش و دويدم پيش دنيل كه پيش بابا تو سالن نشسته بود و شاد گفتم:دنيل ببين چه خوشگله..
و با ناز گفتم:مامانم برام دوخته..
و چرخ زدم.
دنيل لبخند زد و گفت:بيا اينجا ببينم..
دويدم سمتش و كنارش نشستم.
يقه لباس رو كه يه خرده باز بود به هم نزديك كرد و گفت:مامانش نميشد اين بالاشو سفت تر كني؟يه دكمه اي چيزي..
مامان نفس خنديد و گفت:باشه حساس..ميدونم..درستش ميكنم..
اخم شيريني به دنيل غيرتيم كردم.
دست به موهام كشيد و بهمشون ريخت.
با لبخند عميقي سرمو چرخوندم.
بابا با لبخند عميق و خيره بهمون گفت:وقتي تصميم گرفتين ازدواج كنين و حتي ماه هاي اول ازدواجتون خيلي نگرانتون بودم..خيلي زياد..
متعجب لبخند زدم و گفتم:چرا؟
بابا-تو و دنيل عين سياه و سفيد بودين..تو شاد و سرزنده و پرانرژي..دنيل اروم و جدي و ساكت..هميشه فك ميكردم ازدواج با دنيل تو رو ميشكونه،پيرت ميكنه،شيطنت و شاديت رو ازت ميگيره و افسرده ات ميكنه..فك ميكردم هميشه و شبانه روز بايد بزنين تو سر هم و زندگي دختركوچولوم زهر بشه براش..فك ميكردم نميتونين با اين همه تضاد بسازين..اما الان..
با عشق به دنيل نگاه كردم.
به زمين خيره بود.
بابا-اما الان..ميبينم دنيل بزرگت كرده افسون..
لبخند زد و گفت:هنوز شيطون و شاد و سرزنده اي..هيچ كدوم اينا رو ازت نگرفته و برعكس..حس ميكنم شادتر و ارومتري ولي بزرگ شدي..كنار دنيل بودن بزرگت كرده..تازه ميتونم بگم چه خانومي شدي واسه خودت..
نرم خنديدم.
خيره و با لبخند گفت:تازه دنيلم از كنار تو بودن خيلي ارومتر و سرزنده تر شده..
شيطون گفتم:اخيش داشت حسوديم ميشد از بس از تاثيرات خوب دنيل گفتي..يكم هم از خوبياي من بگو..
هر دو خنديدن.
پشت چشمي براي دنيل نازك كردم و گفتم:چيه؟فقط تو ميتوني تاثير خوب بذاري؟
نرم لپمو كشيد.
با خنده نرمي خودمو عقب كشيدم.
بابا عميق گفت:خيلي خوشحالم كه اينطور خوشبخت ميبينمتون..اونم بعد اين همه مدت..
شيطون گفتم:ديگه كاري بود كه از دستمون برميومد..
خنديدن و دنيل كج نگام كرد.
شيطون گفتم:ماشالله داماد نگو..طلا..هر دوتا پدرزنش ازش راضين..
دنيل كمرم رو گرفت و گفت:انقدر اتيش نسوزون..
بابا بلند خنديد و گفت:مايكلم راضيه ازش؟
تند سر تكون دادم.
بابا-خوبه..خيلي خوبه..اميدوارم هميشه اينطور بمونين..
دست دنيل رو گرفت و دست منو گذاشت تو دستش.
هر دو دستمون رو مشت كرديم و دست همديگه رو سفت گرفتيم..
بابا-همينه..
و به دنيل گفت:هيچ وقت رهاش نكن..
دنيل محكم گفت:بزرگ شده رايان..اما نه اونقدر..هنوز دختركوچولوي بابارايان و بابا دنيشه..من هيچ وقت نميتونم رهاش كنم..
من و بابا زديم زير خنده.
زدم تو بازوش و گفتم:دختركوچولو خودتي..
بابا بلند خنديد و دنيل با خنده دستمو فشرد.
لباسم رو عوض كردم و رفتم كمك مامان براي اماده كردن ناهار.
يه ناهار خوشمزه تو يه فضاي گرم و عالي خورديم و بعدش دور هم نشستيم كه دنيل رفت تو اتاق گوشيشو بزنه تو شارژ..
از داخل اتاق جدي صدام زد:افسون بيا..
بلند شدم و رفتم تو اتاق و گفتم:بله..
صورتش خشك و جدي شده بود..
در رو پشت سرم بست و جدي و رو مرز عصبانيت گفت:اين چيه؟
و جعبه اي رو بالا گرفت.
واي..
جعبه بيبي چك دستش بود..
سعي كردم ريلكس باشم و عادي گفتم:بيبي چكه..
با غيض گفت:ميدونم چيه..منظورم اينه كه تو كيف تو چيكار ميكرد؟
دلخور گفتم:كيف منو گشتي؟
با تاكيد و كلافه گفت:كيف تو رو نگشتم..خواستم شارژر از كيفت بردارم ديدمش.
و عصبي گفت:جواب منو بده افسون..اين چرا توي كيف تو بود؟
سري قبل دوتا خريده بودم كه بعد باز امتحان كنم و..
موند..
تلخ گفتم:اين يه وسيله شخصي زنونه است..
و خواستم از دستش بقاپم كه تند عقب كشيدش و با اخم غليظي در حاليكه سعي ميكرد صداش بالا نره خشن گفت:شخصي؟؟زن تنهايي به مثبت اين دستگاه ميرسه كه ميشه شخصي؟
تند و با لحن نگراني گفتم:هيس..دنيل بابا اينا ميشنون..
با خشم از لاي دندوناش گفت:تقصير من بود كه از روز اولي كه حرفشو پيش كشيدي محكم جلوت در نيومدم..حالا خوب گوشاتو وا كن..
خيلي محكم و جدي گفت:من بچه نميخوام..پس ما بچه دار نميشيم..از دستمم در نميره..اينو مطمين باش..پس به اين خزئبلات نيازي نداري..
بغض لعنتي به گلوم چنگ زد و زل زدم تو چشماي مشكيش كه از عصبانيت خيلي شديدي دو دو ميزد.
اين همه خشم از كجا مياد؟
جعبه بيبي چك رو توي دستش مچاله كرد و پرتش كرد تو اشغالي كنار در و رو برگردوند كه با غيض و دلخور گفتم:فقط تو تصميم گيرنده نيستي..
با نفرت و غليظ گفت:فعلا كه ميبيني هستم..ميتوني در اين مورد كاري برخلاف اين بكني؟
دندونامو به هم فشردم.
تند رفت بيرون و در رو محكم بست.
اه..
لعنتي..
درمونده چشمامو بستم و دست به صورتم كشيدم.
اصلا دليل اين همه جديت و مخالفت رو نميفهمم..
چرا از بچه خوشش نمياد؟
چرا نميخواد بچه داشته باشيم؟
با بغض سرمو چرخوندم و تند تند نفس هاي عميق كشيدم تا اشكم جاري نشه و جلوي بقيه ابروريزي نشه..
دلم خيلي بد گرفت..
با نفس سنگين رفتم بيرون و سعي كردم عادي باشم..
به دنيل نگاه كردم.
كلافه و اشفته رو مبل نشسته بود و به جلو خم شده بود و دستاشو تو هم قفل كرده بود و اصلا حواسش اينجا نبود..
شام هم خيلي نخورد و احتمالا براي پرت كردن حواس خودش زمان خواب ببحث و حرف زدنش با بابا درباره كار و وضعيت اجتماعي و شراكت گل انداخت و قرار شد توسالن بخوابن و هرچند دنيل از خداش بود امشب پيشم نخوابه..
اصلا نگام نميكرد و شديداً اخماش تو هم بود..
اونيكه بايد قهر كنه و ناراحت باشه منم..اونوقت اقا..
يه چيزي اين وسطه..مطمينم..
دنيل بچه ها رو دوست داره..عاشق نادياست..
اصلا نميفهمم چه خبره..
نفس خيلي عميق كشيدم..
من و مامان توي تخت دونفره اونا كنار هم دراز كشيديم.
يه كم حرف زديم و بعد مامان خوابيد.
اروم غلت زدم و به سقف نگاه كردم و اروم اروم خوابم برد.
دنيل رو ميديدم..
دستاش..خوني بود..
لرزي به تنم افتاد..
توي دستاي خونيش يه نوزاد بود..يه نوزاد خوني..
نفسم بند اومد..
سعي كردم دستمو دراز كنم و بچه رو بگيرم ولي..
دستام جلو نميرفت..
تنم خشك بود..
دنيل مشكي پوشيده بود..
خشن و سرزنشگر نگام كرد.
قلبم ريخت و يهو و پردرد از خواب پريدم..
لرزون با نفس هاي خيلي سنگين به دور و برم نگاه كردم.
اتاق تاريك بود و مامان كنارم خواب بود..
اخ..قلبم تند تند ميزد.
اروم و لرزون به زور بلند شدم..
قدمهام سست و داغون بود..
اين..چه خواب لعنتي بود؟
دستمو به سينه ام گرفتم و رفتم تو سالن.
سينه ام خيلي سنگين بود و خيس عرق بودم..
دنيل و بابا توي سالن روي زمين خوابيده بودن..
اروم و لرزون رفتم جلو.
تنهايي ميترسيدم..ديگه نميتونستم بخوابم..
اغوششو ميخواستم..
دنيل تنها كسي بود كه ميتونست ارومم كنه..
دنيل ملافه رو روي سرش كشيده بود و بابا به دنيل پشت كرده بود و خواب بود.
نميتونستم جلوي خودمو بگيرم..
نرم كنار دنيل نشستم.
تنم ريز ميلرزيد.
وسوسه تو بغلش بودن مثل خوره همه وجودم رو گرفته بود..
اروم ملافه رو از روي سرش برداشتم.
الهي..
به پهلو و مظلومانه تو خواب عميقي بود..
ميترسيدم كه خواب قشنگش رو حروم كنم ولي..
اشك تو چشمام جمع شده بود..
نميتونستم عقب بكشم..
لرزون خودمو كشيدم رو تشكش و تو بغلش..
سر روي بازوش گذاشتم و خودمو بهش چسبوندم و چشمامو بستم..
يه دفعه تكوني خورد و انگار بيدار شد.
چشمامو محكم به هم فشار دادم.
انگار با ديدن من نفس عميقي كشيد و ملافه رو روي سر جفتمون كشيد و دستش رو انداخت دورم و محكم بغلم كرد.
لبخند نرمي زدم و با لذت خودمو بهش فشردم..
دستش رو نرم روي بازوم كشيد و خواب الود زمزمه كرد:خواب بد ديدي؟
درمونده پيرهنش رو توي مشتم گرفتم و فشردمش..
بوسه نرمي به شقيقه ام زد و سرشو روي سرم گذاشت و زمزمه كرد:ديگه درباره اون قضايا نه حرف ميزنيم و نه بحث ميكنيم باشه؟
لرزون نفسمو بيرون دادم.
و عميق و گرم گفت:من اينجام..بخواب..
تو همون حالت به خواب عميقي فرو رفتم.

صبح با شوخي و خنده مامان و بابا بيدار شديم.
خواب الود به دنيل نگاه كردم.
سرم هنوز رو بازوش بود و جدي و عميق خيره بود بهم.
مامان شيطنت كرد و گفت:چه زن و شوهري..يه شبم نشد از هم دل بكنين؟
با خجالت تند نشستم و براي جمع كردن قضيه تند گفتم:ديشب خواب بد ديده بودم..يه كم..بيخواب شدم..اومدم با دنيل حرف بزنم كه..خوابم برد.
بالاخره قضيه فيصله پيدا كرد و ديگه ادامه اش ندادن اما نگاه سنگين و نگران دنيل روم بود و منتظر تنها شدن بود تا ازم بپرسه و بالاخره تو هواپيما و تو راه برگشت دهن باز كرد.
دنيل-خوبي؟
سرمو كج كردم سمتش و اروم گفتم:اره..
مشكوك گفت:مطميني؟
-يه..خواب بد ديده بودم..همين.
دنيل-درباره من؟
لرزون گفتم:نه..
دنيل-برام نميگيش؟
با بغض تند سر به نه تكون دادم.
سرمو بوسيد و روشو سمت پنجره هواپيما برگردوند.

حدود٥ روز از برگشتمون گذشته بود كه طوفاني كه منتظرش بودم سرمون ناز شد..
دنيل رفته بود دوش بگيره كه گوشيش زنگ خورد..
رفتم سمت گوشيش..
اول خواستم صداش كنم و يا جواب ندم..معمولا هميشه اينكار رو ميكردم ولي..
يه شماره ثابت غريبه بود..
يه حس غريبي داشتم..
يه احساس عجيب و كنجكاوانه اي ازم ميخواست جواب بدم..
تو شبانه روز هزار دفعه گوشي دنيل زنگ ميخورد..
زن و مرد..درباره كار و شركت و شراكت و پرونده..
نميدونم چرا اين يكي داشت چنين حس دلشوره اي بهم ميداد و..
به واقعيت هم تبديل شد..
چشمامو باريك كردم و با كمي شك جواب دادم:بله..

افسونگرWhere stories live. Discover now