pคrt 1 : 𝐃𝐞𝐬𝐩𝐚𝐢𝐫

2.9K 225 22
                                    


انگار که اطراف سرش رو جو سنگینی احاطه کرد
مثل یه سری خاطرات آشنا به سمت مغزش هجوم آوردن و قصد نابود کردنشو گرفتن
تحملش براش خیلی سخت بود
اینکه تلخیه اون خاطرات زیر زبونش بره و تمام زندگی رو براش زهرمار کنه
دائم دایره هایی محو دور سرش میچرخیدن و جونگکوک رو مجبور میکردن تا هرجا که میرن باهاشون بره و چشم ازشون برنداره

هوای سردی بود. با اینکه هیچ موجودی نمیتونست وزش باد رو حس کنه اما اونموقع، اونجا و برای جونگ کوک یکی از سردترین لحظات زندگیش ثبت شد.
همیشه اونجا پر بود از افراد مختلف زن ها،مرد ها، بچه ها و حتی افراد میانسال.
جای محبوبی بود و همه دوسش داشتن.
آره، اینجا مکان مورد علاقه اون فرد هم بود. شاید برای همین اینجارو برای اون کارش انتخاب کرد تا همیشه در آرامش باشه، این چیزی بود که خودش خواست.
یه آرامش ابدی که هیچ کس نمیتونست ازش بگیرتش. چیزی که هیچکس به جز خودش دستش بهش نمیرسید. خیلی دور بود.

با اینکه اونجا همیشه پر رفت و آمد بود اما اون لحظه اونجا انگار یه اتفاق بد افتاده بود انگار که مردم از ترس چیزی تو دنیای بیرون تو خونه هاشون پناه گرفتن وگرنه مگه میشه اون رود پرخروش تنها بمونه؟

نه هیچ وقت تنها نمیموند. نه اون رود و نه تهیونگ!
اون دوتا همیشه جونگکوک رو داشتن که مراقبشون باشه.
که هروقت هوا ابری شد و گرفت بهشون سر بزنه تا دل اونا نگیره، تا یه وقت تنها نشن.

شاید این خلوتیه اون روزم برای همین بود. برای اینکه جونگکوک بتونه به اون سر بزنه، بتونه راحت حرفاشو باهاش درمیون بذاره. جایی که هیچکس به جز اون دو نفر حضور نداشت، جایی که منبع همه ی رویاها و غصه های جونگکوک بود.

جونگکوک از اینجا متنفر بود،از این رود متنفر بود، از جایی که تنها همدم زندگیش و عزیزترین فردشو ازش دزدید، خیلی حرفه ای و نه مثل یه آماتور!

خوب یادش بود زمانی که این رود متلاطم میشد و انگار که منتظر یک طعمه بود تا مثل ماهی هایی که اونجا زندگی میکردن اون طعمه رو ازآن خودش کنه و بهش مکان جدیدی برای زندگی بده، با این تفاوت که اینجا هیچ وقت به تهیونگ یه زندگی دوباره نبخشید و خیلی بی رحم عملکرد!

درسته این رود عزیزترین فرد زندگیش رو. تهیونگشو به طور بیرحمانه ای ازش دزدیده بود اونم بعد از اینکه اونا تقریبا یک سال دوست داشتنی رو باهم بودن.
درواقع این اولین بار بود که جونگکوک بعد اون اتفاق تلخ اینجا میومد.
اما خودش بود که میخواست خیلی زودتر تهیونگو ببینه، ببینتش یا شایدم فقط حسش کنه!

اگه به درخواست خودش بود میتونست همیشه اینجا زندگی کنه اما نمیشد چون خانوادش مانعش میشدن، هیچ وقت اونا رو درک نمیکرد.

درحقیقت بعد اون اتفاق، بعد اینکه این رود اینطور بی رحمانه دست به کار شد تا زندگی اون دوتارو خراب کنه جونگ کوک هیچوقت نتونست به اینجا بیاد ولی این دست خودش نبود.
بعد اون اتفاق، یعنی دقیقاٌ اون لحظه ای که متوجه نبود تهیونگش در کنار خودش شد و اون لحظه ای که فهمید چه بلایی به سرش اومده حالش بد شد، به قدری که نتونست طاقت بیاره و چهار روز بقیه رو روی تخت بیمارستان سپری کرد.

لحظه ای که به هوش اومد رو خوب یادشه، زمانی که مادرش کنارش روی صندلی خوابش برده بود و هیچ پرستاری توی اتاق نبود و اون لحظه تصمیم گرفت که بره پیش تهیونگش پس با همون لباسا خیلی بی سروصدا از جاش بلند شد و به سمت اون رود رفت.

و الان اون اینجا بود و خودشو آماده کرده بود تا در سکوت و خلوتیه اونجا با اون فرد مهم حرف بزنه.

"میدونی...میدونی که اینکار چه قد برای من سخته...اینکه اینجاوایسم و باهات حرف بزنم درحالی که نه روبه رومی، نه کنارمی و نه هیچ تلفنی کنار گوشمه.
این یعنی اینکه من میدونم و باور کردم تو دیگه نیستی، نیستی تا همیشه کنارم باشی. تا وقتی که ناراحتم آرومم کنی. تا وقتی که کنارم نشستی سرمو بزارم رو شونت و حرفامو باهات بزنم و تو با کمال مهربونیت جوابمو بدی.
تو میدونی، میدونی که اینکار چه قدر برام عذاب آوره، اینکه اینجوری باهات حرف بزنم طوری که انگار هیچوقت نمیخوام ببینمت و دیگه کنارم نخواهی بود.
پس چرا چرا منو ترکم کردی؟؟؟ حداقل جواب این سوالو بده؟
حداقل ازت توقع یه معجزه دارم تهیونگم!"

درحالی که داشت اطرافشو دید میزد و سریع پلک میزد تا اشکای مزاحمش از بین برن و اجازه ی دید رو بهش بدن سرش رو چرخوند و با اون سکو مواجه شد.
همون سکوی بلندی که تهیونگ برای آخرین بار پاهاشو اونجا گذاشت و اونجا رو لمس کرد.

واقعن چطور دلش اومد؟ یعنی تهیونگ نمیدونست که جونگ کوک چقدر بدون اون هیچه؟ اون علاوه بر اینکه به خودشم رحم نکرد، با این کارش زندگی جونگ کوک رو هم ازش گرفت.

در اون لحظه تهیونگ از جایی بالا رفت، فقط بخاطر اینکه از ارتفاع سقوط کنه. سقوطی بی بازگشت.
چیزی که هیچ وقت نمیتونی درستش کنی و به نقطه شروعش برگردی!
اما در اون لحظه جونگ کوک بی تاب یک بازگشت بود
اینکه تهیونگش دوباره همون راهی که به سمت پایین رفته بود رو بالا بیاد و به سمت کوکیش بره و بگه که چقدر دوستش داره!
یا حداقل یه دلیل کوچیک و قانع کننده ای برای کارش بیاره.

حداقل الان نمیتونست بره اون بالا، واقعا درتوانش نبود.

اینکه بره اونجا و از هوایی که تهیونگش اونجا تنفس کرده استشمام کنه، یا شایدم اینکه خودش رو برای ملاقات با تهیونگش آماده کنه!

آسمونم خیلی گرفته بود. انگار دلش خون بود اما برای بعضی افراد یه غروب دل انگیز و زیبا محسوب میشد.
درحالی که اون قطره ی سمجو از رو گونش پاک میکرد برگشت تا به خونش بره.

اگه یکم دیرتر میرفت معلوم نبودچه افکار خطرناک دیگه ای به سرش بزنه!

____________ ♡ ♡ ♡ _____________

هعی این پارتو ی سال پیش نوشتم:)
میدونم برای پارت اول بودن یکمی زیادی غمگینه و گیج کنندست
اما جلوتر که بریم بهتر میشه

مرسی از ووت ها و نظر هایی ک قراره بدید•◡•💜

PhantomWhere stories live. Discover now