pคrt 6 : 𝐌𝐢𝐬𝐭𝐲 𝐌𝐞𝐦𝐨𝐫𝐢𝐞𝐬

467 76 8
                                    


یه جاده طولانی
یه مستطیل طولانیه خاکستری که وسطشو انگار با یه قلموی بزرگ سفید رنگ کرده باشن
افتاب داغیه که دقیقن میخوره وسط سرم, درحدی که دیگ کم کم داره اذیتم میکنه
خیلی عجیب شده
انگار که خوابیده باشم و بعد به طور ناواضحی اینجا بیدار شده باشم
هیچ جا رو نمیشناسم
حتی نمیدونم چطور ممکنه ک از اینجا سردرآورده باشم

از اون خطای سفید و تمیزه وسط جاده به عنوان باند پرواز استفادهکردم
انگار که من هواپیماشم
یا حتی پرنده ای که داره خیلی دقیق راهشو میره

دستامو باز کردمو با حرکتای اروم و هماهنگم از رو اون خطا راهمو رفتم

باد لطیفی بود که میخورد به صورتم و میخواست موهام رو با خودش ببره

پریدم, رسیده بودم به جای خالیش, اونجا ک خسته میشد و میخواست یکمی استراحت کنه, جایی که برای مدتی کوتاه خطی وجود نداشت
دوباره خط ممتد شد و من چشمام رو بستم و خودم و به دست باد سپردم

حس سبکی, انگار که یه پر باشم که باد داره منو با خودش برای یادگاری میبره
یا شایدم خوده باد
بادی که مسیرشو نمیدونه
بادی که همه جا هست و نمیدونه باید کجا باشه
با اون حس ازادی رفتم و رفتم بیخیال از همه دنیا از همه چیز و همه کس

ولی نه
این که اصلن شبیه جاده ی زندگیه من نیست

مسیر من یه جاده ی پر پیچو خم داره که هیچ وقت تهش معلوم نیست

یه پایان باز برای یه داستانه نامعلوم

صدای...صدای چی بود؟
انگار که با سرعت زیادی داشت نزدیک میشد
چی میتونه با اینهمه جلب توجه و با این سرعت توی این مسیر کوهستانی پیداش بشه؟؟
اوه البته این منم که خیلی عحیب و پیاده اینجا ظاهر شدم

به طرف راستم حرکت کردم جایی که کوه ها بودن
انگار که یه پشتیبان محکم باشن برام که چیزیم نشه
خیلی اروم نزدیک شد

چیزی که اصلن انتظارشو نداشتم
اون بود که نزدیک میشد...تهیونگ بود

دقیق به چشمام نگاه کرده بود ولی یطوری بود که انگار اصلن منو نمیشناسه
و بعد رفت و با سرعت زیادی ک داشت منو تنها گذاشت
همونجوری که همیشه رفت و تنهام گذاشت

ولی این منم که باید باهاش کنار بیام

سوار خط سفیدم شدم و با بیخیالی به راهم ادامه دادم

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چشماشو باز کرد
اینحا از اخرین جایی ک تصورشو میکرد باشه فرق داشت, از اون جادهبلند و باریک

PhantomWhere stories live. Discover now