pคrt 3 : 𝐃𝐫𝐞𝐚𝐦𝐲 𝐅𝐚𝐜𝐞

893 143 13
                                    

عشق بارانیست که درون قلب ما میبارد و احساس زنده بودن را در سرتاسر وجود ما لبریز میکند.
و ما با قلب هایی پر از نفرت، خود را خالی میکنیم از آن احساس خوشایند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دقیقن همونجا
درست همونجایی که اخرین بار تهیونگشو دید وایساده بود.
ارتفاع خیلی بلندی بود، از اون بالا همه خیلی کوچیک دیده میشدن.
انگار که توی دنیا فقط و فقط یه جونگکوک بود و نه هیچ کس دیگه ای.
کسی که به زحمت خودشو از اون پله مانند های اهنی بالا کشیده بود تا برسه به اونجا، نزدیک اسمون، نزدیک تهیونگش.
جونگ کوکی فکر میکرد به شدت به یه مراقبت دائمی نیاز داره، درحالی که نمیدونست فقط خودش برای خودش کافیه.

اما چرا یادش نمیومد؟
یادش نمیومد که چطوری رفته اون بالا!
اون پله ها، اون ارتفاع، مردمی که نگاش میکردن، هیچکدومشو یادش نبود.
تنها چیزی که حس میکرد و میدید آسمون ابری و سفید رنگ بود با بادی که نه خیلی محکم، ولی میخورد توی صورتش تا اون موهای سیاه رنگش کنار برن و بتونه آبی که با موجهای ریز تهیونگ رو غرق خودش کرده رو ببینه.

البته برای جونگ کوک که اون همه اتفاق عجیب براش افتاده بود این خیلی عجیب نبود.

همونطور که به غروب افتاب خیره بود و میدید که چطور اسمون قرمز رنگ میشه، صدایی اشنا تو گوشش پیچید، صدای زمزمه‌ی خودش.

"اما انگار اونجا فقط من بودم و اون با چشمایی سیاه که به من خیرست و موهایی ک به خاطر باد توی صورتش شنا میکنن و ادمای اطرافمون، کسایی که هیچ چهره ای ندارن.
انگار تنها شاهد زیبایی هاش فقط من بودم و من!"
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

چشماشو با صدای زنگ ساعتش که دیوانه وار و بر طبق عادات روزانش میکوبید باز کرد.
ساعت دوازده ظهر بود و این ساعت جدیدا برای کوک کله سحر محسوب میشد. انگار هرچی که از عمرش میگذشت تصمیم میگرفت که دیرتر از قبل پاشه.
اما این بار، اون خواب عجیبی که دید باعث میشد مو به تنش سیخ بشه!
هیچ وقت فکرشو نمیکرد که خودشو اون بالا روی اون سکو ببینه!
درسته ک الانم در واقعیت این رو ندیده بود اما انگار تمام احساساتی رو که یک فرد در اون بالا میتونه داشته باشه درک کرده بود.
با دیدن اون خواب، خوابی که در اون روی سکو رو به رود ایستاده بود و از زوایای مختلف شاهد این ماجرا بود، اون میتونست هم خودش و هم اون رود لعنتی رو ببینه
و بعد بیدار شد.
البته اگه یک خواب بوده باشه!

اما چیزی که منحصر به فرد و عجیبش میکرد اون صدا بود
صدایی که توی گوشش پیچید و جونگ کوک رو با خودش برد.
اگه درست یادش باشه صدای خودش بود.
متنش رو هم میشناخت... همونی بود که شب قبلش، قبل از اینکه بخوابه نوشته بود.
چه نفوذ عمیقی تو ناخودآگاهش داشت!

PhantomWhere stories live. Discover now