pคrt 5 : 𝐄𝐦𝐩𝐭𝐲 𝐒𝐩𝐚𝐜𝐞

514 80 5
                                    


همه چیز همون حس اشنا رو بهم منتقل میکرد
انگار ک همه چیز در اون لحظه میخواستن فریاد بزنن و منو با صدای فریبندشون به سمت خودشون بکشونن!

در حیاط رو باز کرد و کلید رو دوباره توی جیبش گذاشت
همون خونه اشنا که زمانی رو اونجا سپری کرده بود
هرچند که کوتاه بود اما برای جانگ کوک انگار تمام عمرش بود

اون حتی میتونست یه گوشه بشینه و چشماشو ببنده و بعد خودش تهیونگش و خاطراتشون رو تصورکنه اما نه فقط برای یک لحظه کوتاه
برای تمام عمری که در پیش داره و باید تنها اون رو بگذرونه

وارد اون خونه شد و در رو بست
با اینکه اونجاهم جزو همون دنیا محسوب میشد اما برای کوکی اون محوطه یه اشنایی و حس خاصی داشت ک هیچ وقت از ذهنش بیرون نمیرفت

باغچه کوچیکه کنار حیاط توجهشو جلب کرد... گلهای بنفشی که توی اون باغچه توسط دستهای جانگ کوک و تهیونگ کاشته شده بود به چشم میومد
شاید تهیونگ همیشه دوست داشت خودش رو سخت و بی احساس نشون بده اما اون واقع ادم انعطاف پذیری بود
اون کسی بود که عاشق گلهای بنفش توی اون خونه بود
کسی بود ک حاضر میشد با عشقش تو خونه گل بکاره
کسی بود ک بعد از باهم بودنشون از کوکیش خواست که باهم توی ی خونه زندگی کنن
همون کسی بود ک تو تمام سختیا از کوکی کوچولوش مراقبت میکرد

با اینکه اصلا زمان زیادی از کاشته شدنشون نمیگذشت اما اونا بیرون اومده بودن...بیرون اومده بودن و در راستای پژمرده شدن بودن
طوری که کوکی حس میکرد اون گلها قبل از اینکه این دنیارو ببینن چه تصورات خوشی از اینجا داشتن اما وقتی که از دل خاک زدن بیرون چطور همه ی واقعیت رو با چشمهایی که نداشتن دیدن و تلخیشونو با زبون
نداشتشون حس کردن

از حیاط رد شد تا به خونه ی اروم و پر از امنیتش برسه
جایی که زمانی با تهیونگش اونجارو برای خودشون ساختن تا دور از هیاهوی دنیای اطرافشون با ارامش تمام زندگیشونو بکنن

اما الان تهیونگ کجا بود؟
کجا بود که ببینه جانگ کوک چطور به اونجا پناه اورده تا در ارامشش در کنار تهیونگ غرق شه
چشماشو ببنده و به اون اغوش پر از احساس که توش جا گرفته فکر بکنه اما زمانی که چشماشو باز کرد حقیقت مثل پتک بخوره تو سرش و متوجه نبودن تهیونگ در اطرافش بشه
اما همینم بسش بود اینکه میدونست تهیونگش یه زمانی اینجا نفس کشیده و زندگی کرده

همه جارو خاک گرفته بود
با اینکه هیچ در یا پنجره ای باز نبود اما همه جا پر از خاک شده بود
پر از ذرات معلق و ریزی که توی خونه پخش شدن و نور خورشید که از پنجره به داخل نفوذ کرده از بینشون عبور میکنه
اون خونه شبیه فیلم های قدیمی و تاریخی به نظر میرسید مثل یه خاطره در اعماق وجود
کمی ترسناک بود اما کوکی تهیونگو با تمام وجودش حس میکرد و لحظه ای بعد ازاین مطمعن بود که دیگه تهیونگی وجود نداره

PhantomWhere stories live. Discover now