همه چیز همون حس اشنا رو بهم منتقل میکرد
انگار ک همه چیز در اون لحظه میخواستن فریاد بزنن و منو با صدای فریبندشون به سمت خودشون بکشونن!در حیاط رو باز کرد و کلید رو دوباره توی جیبش گذاشت
همون خونه اشنا که زمانی رو اونجا سپری کرده بود
هرچند که کوتاه بود اما برای جانگ کوک انگار تمام عمرش بوداون حتی میتونست یه گوشه بشینه و چشماشو ببنده و بعد خودش تهیونگش و خاطراتشون رو تصورکنه اما نه فقط برای یک لحظه کوتاه
برای تمام عمری که در پیش داره و باید تنها اون رو بگذرونهوارد اون خونه شد و در رو بست
با اینکه اونجاهم جزو همون دنیا محسوب میشد اما برای کوکی اون محوطه یه اشنایی و حس خاصی داشت ک هیچ وقت از ذهنش بیرون نمیرفتباغچه کوچیکه کنار حیاط توجهشو جلب کرد... گلهای بنفشی که توی اون باغچه توسط دستهای جانگ کوک و تهیونگ کاشته شده بود به چشم میومد
شاید تهیونگ همیشه دوست داشت خودش رو سخت و بی احساس نشون بده اما اون واقع ادم انعطاف پذیری بود
اون کسی بود که عاشق گلهای بنفش توی اون خونه بود
کسی بود ک حاضر میشد با عشقش تو خونه گل بکاره
کسی بود ک بعد از باهم بودنشون از کوکیش خواست که باهم توی ی خونه زندگی کنن
همون کسی بود ک تو تمام سختیا از کوکی کوچولوش مراقبت میکردبا اینکه اصلا زمان زیادی از کاشته شدنشون نمیگذشت اما اونا بیرون اومده بودن...بیرون اومده بودن و در راستای پژمرده شدن بودن
طوری که کوکی حس میکرد اون گلها قبل از اینکه این دنیارو ببینن چه تصورات خوشی از اینجا داشتن اما وقتی که از دل خاک زدن بیرون چطور همه ی واقعیت رو با چشمهایی که نداشتن دیدن و تلخیشونو با زبون
نداشتشون حس کردناز حیاط رد شد تا به خونه ی اروم و پر از امنیتش برسه
جایی که زمانی با تهیونگش اونجارو برای خودشون ساختن تا دور از هیاهوی دنیای اطرافشون با ارامش تمام زندگیشونو بکنناما الان تهیونگ کجا بود؟
کجا بود که ببینه جانگ کوک چطور به اونجا پناه اورده تا در ارامشش در کنار تهیونگ غرق شه
چشماشو ببنده و به اون اغوش پر از احساس که توش جا گرفته فکر بکنه اما زمانی که چشماشو باز کرد حقیقت مثل پتک بخوره تو سرش و متوجه نبودن تهیونگ در اطرافش بشه
اما همینم بسش بود اینکه میدونست تهیونگش یه زمانی اینجا نفس کشیده و زندگی کردههمه جارو خاک گرفته بود
با اینکه هیچ در یا پنجره ای باز نبود اما همه جا پر از خاک شده بود
پر از ذرات معلق و ریزی که توی خونه پخش شدن و نور خورشید که از پنجره به داخل نفوذ کرده از بینشون عبور میکنه
اون خونه شبیه فیلم های قدیمی و تاریخی به نظر میرسید مثل یه خاطره در اعماق وجود
کمی ترسناک بود اما کوکی تهیونگو با تمام وجودش حس میکرد و لحظه ای بعد ازاین مطمعن بود که دیگه تهیونگی وجود نداره
YOU ARE READING
Phantom
Fanfiction[ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ] این دنیا جای بزرگیه اما جهان افکارمون خیلی بزرگتر از این حرفاست درحدی که میشه توش زندگی کرد، خاطره ساخت، عاشق شد و هیچ وقت ازش بیرون نیومد. ▪︎𝕮𝖔𝖚𝖕𝖑𝖊: 𝑻𝒂𝒆𝒌𝒐𝒐𝒌 ▪︎𝕲𝖊𝖓𝖗𝖊: 𝑷𝒔𝒚𝒄𝒉𝒐𝒍𝒐𝒈𝒊𝒄𝒂𝒍, 𝑨𝒏𝒈𝒔𝒕, 𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄...