pคrt 2 : 𝐭𝐡𝐞 𝐅𝐢𝐫𝐬𝐭 𝐌𝐞𝐞𝐭

1.4K 154 4
                                    

***************

"روزی که زندگیم عوض شد"

اون روز یکی از بهترین روزای عمرم بود. حدودن هشت ماه ازش گذشته.
اصولن هرکسی تاریخ یه همچین اتفاق مهمی رو یجا مینویسه تا همیشه داشته باشتش یا حتی روی قلبش و تو ذهنش حکش میکنه تا یه وقت فراموش نشه اما نمیدونم چرا من روز دقیقشو یادم نیست.
شاید اگه هروقت دیگه ای مامانم مجبورم میکرد تا برم بیرون که یکم اوضاعم رو به راه شه باهاش کلی مخالفت میکردم. واقعن نمیفهمم چرا همیشه بهم میگه تو افسرده ای و اصرار داره که من اصلن ادم اجتماعی نیستم!
اما اون مهم نیست. هیچ وقت حرفای اطرافیانم برام مهم نبوده. به هرحال اون فکرا متعلق به خودشونه و به من هیچ ربطی نداره!
شایدم ب خاطر همین تفکرم تونستم خیلی راحت رابطم رو با تهیونگ شروع کنم. شروع یه همچین رابطه ای توی این دنیا کار اسونی نیست.
اما مطمعنم که واقعن برام اهمیتی نداره بقیه چی فکر میکنن درموردم.
حتی اگه اون افراد خانوادم باشن البته خودشون اسمشونو گذاشتن خانواده!
من کاری که میخوام رو میکنم و اون بارم انجامش دادم. فک کنم بهترین و درست ترین انتخاب زندگیم بود!

***************


درحالیکه روی زمین نشسته بود و به دیوار تکیه داده بود داشت فکر میکرد.
به اتفاقات اخیر زندگیش به مهم تریناشون.

با خودش فکر کرد که اگه اونارو ننویسه ممکنه یه روزی از یاد بره. البته این اتفاق چیزی خیلی عجیب غریبی میشد. یعنی امکان نداشت!
امکان نداشت که جونگ کوک مهم ترینای زندگیشو فراموش کنه، تهیونگشو.

ولی خب از کجا معلوم یهو دیدی فراموشی گرفت!!
اون هیچ وقت نمیخواست همچین خاطراتی رو از دست بده. پس مینوشت تا شاید اگه یه روزی فراموشی گرفت بتونه اون دفترشو باز کنه و با یه دنیای جدید رو به رو بشه.

تنش لرزید انگار که تمام موهای بدنش سیخ شده باشن. اصلن چرا داشت به فراموشی فکر میکرد؟ همین که تهیونگش رفت بسش نبود حالا یه مشکل دیگم به مشکلاتش اضافه شه و اون خاطرات شیرینو که مثل یه عطر خوشبو توی مغزش نفوذ کرده و تصمیم نداره خارج شه رو به زور بیرون بکشه؟
البته کوک همیشه اینجوری بود. همیشه بدترین حالات ممکنو بررسی میکرد. این دست خودش نبود و قسمت بدشم این بود که چیزی از این ماجرا نمیدونست!

از وقتی که از کنار اون رود برگشته بود خونشون این تصمیم رو گرفت.
این که خاطراتش رو ثبت کنه.

به هرحال این اولین بارش بود که میخواست خاطره هاشو بنویسه و این براش خیلی اهمیت داشت.
شایدم بعضی وقتا تصمیم میگرفت که برای تهیونگش نامه بنویسه باهاش دردو دل کنه و حرفاشو بهش بزنه.

شاید این کار حس خوبی بهش میداد، به هر حال باید امتحانش میکرد.
هیچ وقت این کارو نکرده بود. حتی وقتی که تهیونگش تو این دنیا بود ازاین کارا باهاش نکرد.
اینکه براش نامه عاشقونه بنویسه و بده بهش!
یا سری عکسای دونفرشون رو توی یه البوم جمع کنه و برای خودشون خاطره بسازه.
اون حتی احساساتشو به طور کامل و واضح به تهیونگ نگفت!
ولی...تهیونگ خودش اینارو میدونست مگه نه؟
اینکه جونگ کوک چقدر عاشقشه!

PhantomWhere stories live. Discover now