هری
بالاخره پروژه های مدرسه تموم شد . جفتشون رو زدم زیر بغلم و راه افتادم سمت اتاق لیام .فردا تولد مامان ..مامان زینه پس فقط امروز وقت دارم برم خرید . خیلی باحاله . من تا حالا تنهایی خرید نرفتم . کلی خوش میگذره
داشتم از پله ها بالا میرفتم که رو پله اخر تلو تلو خوردم و نزدیک بود با مغز بیفتم که یکی بازوم رو گرفت و نگهم داشت
- ووهووو هری مراقب باش
سرم رو بلند کردم و بتا رو دیدم که بهم لبخند میزد . خیلی از پسرش بهتره . منم در جوابش نیشم رو باز کردم
ه- مرسی . اره پله من رو ندید .
ب- اره همه اش تقصیر پله بود ! حالا با این وسایلا کجا داشتی میرفتی ؟
ه- ام ...پیش .. پیش لیام
امیدوارم حدس نزنه داستان چیه .. حتی سوال هم نپرسه
ب- برای کارهای مدرسه است ؟
یه کم فکر کردم دیدم جواب دادن به این سوال اشکال نداره پس سرم رو تکون دادم
ه- اره . برم ؟
ب- اره حتما . فکر میکنم لیام تو اتاقشه. زود برو تا آلفا ندیدتت .
ه- باشه . مرسی
از کنارش رد شدم و سوت زنان رفتم سمت اتاق لیام .بالاخره میتونم کادو بخرم . خیلی خوبه
با بدبختی در زدم و منتظر شدم در رو باز کنه
ل- الان میام
صداش اومد که معلوم بود داره با عجله یه کارهایی میکنه و یه چیزایی رو میزاره کنار . بعد از یک دقیقه نفس زنان در رو باز کرد . صورتش یه کم قرمز بود و عرق کرده بود .
ه- جق میزدی ؟
صورتش قرمزتر شد و اخم کرد
ل- دهنت رو ببند و بیا تو
از کنار در رفت کنار و من با نیش باز رفتم تو . وسایل رو دستم رو گذاشتم رو میزش
ه- تموم کردم . خیلی خوب شدن . مگه نه ؟
اومد جلو بررسیشون کرد و بعد از اینکه کاملا فهمید چی به چیه سر تکون داد
ل- قابل قبولن
ه- قابل قبول ؟تو گوسفندی ؟ اینا عالین. کلی براشون زحمت کشیدم . حتما بهترین نمره رو میگیری . از مال خودم بهتر شدن .
YOU ARE READING
My Alpha
Fanfictionهرچقدر هم كه باهوش باشي... هرچقدر هم كه قدرتمند باشي... هر طور كه باشي ..... آنچه كه قرار است رخ دهد ، رخ خواهد داد ! -------------------------------------------------- راه افتادم به سمت خونه. برف شروع کرده بود به باریدن .ذهنم خالی شده.. حتی نمیدونم...