هری
بعد از حرف های مارگارت مدت زیادی همونجا کنار زمین تمرین نشستم و فکر کردم . تصمیمات زیادی بود که باید میگرفتم و کسی نیست که بهش اعتماد داشته باشم . باید به خودم و غریزه ام اعتماد کنم .
میدونم نایل و الکس هستند ولی یکیشون انسانه و اون یکی خل . هرچند امیدارم الکس به مرور بهتر بشه چون باهاش کار دارم.
آهی کشیدم و بلند شدم بدنم زیاد درد نمیکنه . خیلی از کبودی ها و زخم ها وقتی نشسته بودم خوب شدن . سلانه سلانه راه افتادم سمت خونه.. نزدیک در فرد رو دیدم که از بیرون اومد . لاغر شده و چشماش بی روحن .سرم رو به نشونه سلام تکون دادم و اون هم با پلک زدن جواب رو داد و از کنارم رد شد .
برگشتم نگاهش کردم و دیدم داره میره سمت جایی که جرارد دفن شده . قلبم براش فشرده است ولی هیچ کاری از دستم برنمیاد .
بالای پله ها یکی از نگهبان ها رو دیدم که اونم به فرد نگاه میکرد .
ه- این چند روز غذا خورده؟
ه-نه آلفا . .. ما اونم به زودی از دست میدیم مگه نه ؟
ه- هی اینجوری نگو!
- جفتش مرده .. شماهم میدونی وقتی جفت کسی بمیره اگرشخص انگیزه و امیدی برای زندگی پیدا نکنه به زودی خودش هم میمیره . فرد هیچ امیدی نداره و هر روز حالش بدتر میشه
ه- من نمیزارم
- چطوری؟
ه- یه راهی پیدا میکنم ولی نمیزارم فرد از دستم بره
از کنار نگهبانه رد شدم و رفتم بالا .میخوام به فرد کمک کنم ولی نگهبانه راست میگفت. چطوری؟ من اگر عرضه داشتم مادر خودم رو زنده نگه میداشتم .
داشتم میرفتم سمت اتاق خودم که نایل رو دیدم دوان دوان داره میاد پیشم .
ن- من رو قایم کن
ابرومو دادم بالا. به این سرعت با الکس خانم جان به مشکل برخورد ؟
ه- چرا ؟
ن- اگر میخوای نقشه هات به هم نریزه من رو قا..
ا- نایل ! بیا بریم عزیزم ما کار داریم
ن- نه
ا- بیا عزیزم !
ه- یکی میشه بگه اینجا چه خبره؟
YOU ARE READING
My Alpha
Fanfictionهرچقدر هم كه باهوش باشي... هرچقدر هم كه قدرتمند باشي... هر طور كه باشي ..... آنچه كه قرار است رخ دهد ، رخ خواهد داد ! -------------------------------------------------- راه افتادم به سمت خونه. برف شروع کرده بود به باریدن .ذهنم خالی شده.. حتی نمیدونم...