Part 25

4.3K 781 945
                                    


هری

بعد از حرف های مارگارت مدت زیادی همونجا کنار زمین تمرین نشستم و فکر کردم . تصمیمات زیادی بود که باید میگرفتم و کسی نیست که بهش اعتماد داشته باشم . باید به خودم و غریزه ام اعتماد کنم .

میدونم نایل و الکس هستند ولی یکیشون انسانه و اون یکی خل . هرچند امیدارم الکس به مرور بهتر بشه چون باهاش کار دارم.

آهی کشیدم و بلند شدم بدنم زیاد درد نمیکنه . خیلی از کبودی ها و زخم ها وقتی نشسته بودم خوب شدن . سلانه سلانه راه افتادم سمت خونه.. نزدیک در فرد رو دیدم که از بیرون اومد . لاغر شده و چشماش بی روحن .سرم رو به نشونه سلام تکون دادم و اون هم با پلک زدن جواب رو داد و از کنارم رد شد .

برگشتم نگاهش کردم و دیدم داره میره سمت جایی که جرارد دفن شده . قلبم براش فشرده است ولی هیچ کاری از دستم برنمیاد .

بالای پله ها یکی از نگهبان ها رو دیدم که اونم به فرد نگاه میکرد .

ه- این چند روز غذا خورده؟

ه-نه آلفا . .. ما اونم به زودی از دست میدیم مگه نه ؟

ه- هی اینجوری نگو!

- جفتش مرده .. شماهم میدونی وقتی جفت کسی بمیره اگرشخص انگیزه و امیدی برای زندگی پیدا نکنه به زودی خودش هم میمیره . فرد هیچ امیدی نداره و هر روز حالش بدتر میشه

ه- من نمیزارم

- چطوری؟

ه- یه راهی پیدا میکنم ولی نمیزارم فرد از دستم بره

از کنار نگهبانه رد شدم و رفتم بالا .میخوام به فرد کمک کنم ولی نگهبانه راست میگفت. چطوری؟ من اگر عرضه داشتم مادر خودم رو زنده نگه میداشتم .

داشتم میرفتم سمت اتاق خودم که نایل رو دیدم دوان دوان داره میاد پیشم .

ن- من رو قایم کن

ابرومو دادم بالا. به این سرعت با الکس خانم جان به مشکل برخورد ؟

ه- چرا ؟

ن- اگر میخوای نقشه هات به هم نریزه من رو قا..

ا- نایل ! بیا بریم عزیزم ما کار داریم

ن- نه

ا- بیا عزیزم !

ه- یکی میشه بگه اینجا چه خبره؟

My AlphaWhere stories live. Discover now