هری
صبح که بیدار شدم باز لویی نبود . میدونم سرش شلوغه . چون چند وقته حمله ها زیاد شد ولی این که صبح بیدار بشم و جای خالیش رو ببینم حالم بد میشه . دوش گرفتم لباس پوشیدم و بدون خوردن صبحانه راه رفتم سمت خونه زین اینا . میدونم هنوز زوده ولی نیمخوام ریسک کنم و یهو لیام رو ببینم بگه نرو
تو راه خونه شون دیوید رو دیدم . قلبم ریخت و داشتم چپ و راستم رو نگاه میکردم یه جا قایم بشم که نگاهم به نفر بغل دستیش افتاد . دنیل ! اینا هنوز با همن ؟ جدا ؟ با دهن باز بهشون خیره شده بودم که منو دیدن .چرخیدم یه ور دیگه و میخواستم در برم که صدام زد
د- هری !
سرجام خشک شدم . ای تف به این شانس من . برگشتم سمتشون و با یه لبخند زوری براشون دست تکون دادم
ه- سلااام چطورین ؟ خب ظاهرا خیلی خوبید . خداروشکر . خدافظ
چرخیدم برم که که دیوید دوباره صدام زد
د- واستا هری. باید باهات حرف بزنم.
چشمام رو بستم و نفسم رو دادم بیرون . برگشتم سمتش و چشمام رو باز کردم منتظر شدم ببینم میخواد چطوری حالم رو بگیره
د- خیلی وقته ندیدمت
ه- آره
د- دو روز پیش تولدم بود
ه- آره..یعنی چیز .. مبارک باشه . تبریک میگم .
د- ممنون . و حدس بزن جفتم کیه ؟
با لبخند دستش رو دور گردن دنیل انداخت و اونو به سمت خودش کشید و گونه اش رو بوسید. با چشمای گرد نگاهشون کردم .
ه- دنیل جفتته ؟ وااای
د- آره.. حالا میفهمم خوشحالی یعنی چی .. بهترین حس دنیا یعنی چی ..
ه- تبریک میگم .براتون خیلی خوشحالم
و واقعا هم بودم . حالا که لویی رو دارم میفهمم چقدر باحاله که جفت داشته باشی .
دنی- ممنون هری . امیدوارم تو هم جفتت رو پیدا کنی
د- اوه آره .. راستی من بهت دروغ گفته بودم . امگاها هم جفت دارن
چپ چپ نگاهش کردم . ذات خراب رو ببین ها
دنی- تو بهش گفته بودی جفت نداره ؟ .. چقدر بامزه ای
YOU ARE READING
My Alpha
Fanfictionهرچقدر هم كه باهوش باشي... هرچقدر هم كه قدرتمند باشي... هر طور كه باشي ..... آنچه كه قرار است رخ دهد ، رخ خواهد داد ! -------------------------------------------------- راه افتادم به سمت خونه. برف شروع کرده بود به باریدن .ذهنم خالی شده.. حتی نمیدونم...