هری
به خاطر روز خیلی خوبی که دیروز داشتم تصمیم گرفتم برای تشکر از لویی برم دوباره براش گل بچینم . صبح زود بعد از خداحافظی با تریشا و آقای مالیک راه افتادم و دوباره همه مصیبت ها با رخخو رو مثل قبل کشیدم و رسیدم به گل ها . داشتم گل میچیدم که دوباره حس کردم یکی داره نگاهم میکنه .
تمام تنم مورمور شد . به روی خودم نیاوردم و به چیدن ادامه دادم ولی هر لحظه منتظر بودم یکی بهم حمله کنه . وقتی خبری نشد ترسم از بین رفت و به جاش کنجکاو شدم . کی اینجاست ؟
دسته گل رو گذاشتم زمین . خمیازه الکی کشیدم و مثلا رفتم یه چرت بزنم . دراز کشیدم . دستام رو گذاشتم زیر سرم و چشمام رو بستم ولی تمام حواس دیگه ام به شدت کار میکرد . بعد از چند دقیقه ..شاید نیم ساعت صدای پا شنیدم . صدای پای حیوون .. مثل خودمون .. گرگ..
صدای پا هی نزدیک نزدیک تر شد . تمام تلاش خودم رو کردم که ضربان قلبم رو آروم نگه دارم تا متوجه نشه من بیدارم . وقتی اومد بالای سرم ایستاد یهو چشمام رو باز کردم و داد کشیدم
ه- عهههههههههههههههههههههه
یه گرگ قهوه ای روشن بالای سرم ایستاده بود که با صدای دادم 3 متر از جاش پرید و خواست در بره که دستم رو انداختم دورش و نگهش داشتم
ه- ها ! میدونستم یکی اینجاست . . تو کی هستی ؟ میدونم گرگ معمولی نیستی . تو مثل منی . ولی مال گله ما نیستی . کی هستی ؟ بگو تا همه رو خبر نکردم
هی تقلا کرد از تو دستم بیرون بره ولی من محکم نگهش داشته بودم .گرگ زیاد گنده ای نبود . بعد از چند دقیقه کش مکش بالاخره بی حرکت و بعد از چندثانیه تبدیل شد .
با چشمای گرد به دختری که محکم بغل کرده بودم زل زدم و بعد سریع ولش کردم و خودم رو کشیدم عقب . .اونم به سمت مخالف من خودش رو عقب کشید . همچنان در سکوت بهم زل زده بودیم که تازه متوجه شدم لخته . البته موهای بلندش بیشتر بالا تنه اش رو پوشانده بود
ژاکتم رو درآوردم و پرت کردم سمتش . یه کم به من و ژاکتم چشم غره رفت تا آخر برداشت پوشید .
ه-تو کی هستی ؟
جواب نداد عوضش به ژاکتم زل زده بود و هی داشت نخ هاش رو میکشید
ه- نکن خر.. یعنی خانم .. دختر .. پاره میشه ژاکتم خب.. تو کی هستی ؟ بگو وگرنه به هم خبر میدم اینجایی
دست از خراب کردن ژاکتم برداشت و بهم چشم غره رفت
ه- همینی که هست . بهم بگو .. من هری ام . عضو گله ای که شما هم اکنون در قلمروش تشریف داری. اسم تو چیه ؟
YOU ARE READING
My Alpha
Fanfictionهرچقدر هم كه باهوش باشي... هرچقدر هم كه قدرتمند باشي... هر طور كه باشي ..... آنچه كه قرار است رخ دهد ، رخ خواهد داد ! -------------------------------------------------- راه افتادم به سمت خونه. برف شروع کرده بود به باریدن .ذهنم خالی شده.. حتی نمیدونم...