Part 31

4.7K 825 1.7K
                                    

سلام خوبین؟؟ در اون اخرهای پارت یک موسیقی هست .به اونجا رسیدید موسیقی رو گوش کنید تا آخر وبعد برید بقیه اش ... هرکسی گوش نده  میدونید چی میشه ... آره هم تبدیل به خر میشه و هم من دیگه آپ نمیکنم .. نمیدونم از کجا قراره بفهمم کی گوش نداده ... ولی یه راهی پیدا میکنم ...پس گوش بدین !!!



لویی

بعد از اولین صحبتم با هری ، بازم تلاش کردم باهاش ارتباط برقرار کنم . این بهترین موقعیت بود .. فقط من و خودش ....نمیدونم این لینک لعنتی چطوری کار میکنه و چرا کار میکنه ولی من باید ازش استفاده کنم تا بتونم رابطه ام با هری رو درست کنم . اما دیگه جواب حرف هام رو نداد . میدونم صدام رو میشنوه . حضورش رو تو سرم حس میکنم ولی جوابم رو نمیده .این باعث نشد من بیخیال بشم . هر روز باهاش حرف میزنم و سعی میکنم خاطرات خوبی که از افراد داشت  رو براش یادآوری کنم . بهش قول میدم دیگه مثل قبل رفتار نکنیم ..اما بازم سکوت..

اگر باهام دعوا میکرد .. تهدید میکرد .. داد میکشید حس بهتری داشتم . این سکوتش عذاب آوره.. . انگار کاملا از من قطع امید کرده و اصلا انتظار نداره تغییری تو اوضاع ایجاد بشه.. یا اینکه تصمیم خودش رو گرفته ومصممه که عملیش کنه .

در این یک ماهی که گذشته هری با سرعت باور نکردنی داره گله ها را ساقط میکنه . بعضی ها رو میبخشه ..بعضی ها فقط آلفا کشته میشه ودر یک مورد همه گله کشته شدند البته به جز بچه ها وافرادی که نجنگیدن..

گرگ های آزاد قوی تر از همیشه اند و هیج کس جرات نمیکنه دربارشون حرف بزنه چه برسه به اینکه به اونا حمله کنه .

سرعت پیشروی اونا داره من رو میترسونه . گله های زیادی باقی نموندن و اگر من نتونم نظرش رو عوض کنم خیلی زود اون به اینجا میاد تا انتقامی که میخواد رو بگیره. افرادم اول باور نداشتن که هری این کار رو میکنه اما وقتی خبر جنگ ها و موفقیت هاش به گوششون رسید وحشت کردن. تمرینات سخت تر از قبل دنبال میشن ولی حتی کوچکترین بچه هم میدونه این مسخره است . وقتی پاش برسه اونا توانایی این رو دارن که جلوی بزرگترین گرگ بجنگن؟ ..توانایی این رو دارن که جلوی آلفاشون بجنگن؟ نه

اونا میدونن اگر هری بخواد همشون محکوم به مرگن. خیلی ها من رو مقصر این اوضاع میدونن و یه سری هم خودشون رو .. به خاطر رفتاری که داشتن ..ولی دیگه فایده نداره . همه چیز از دست ما خارجه و حالا باید مضطرب منتظر تاوان اشتباهاتمون بمونیم...

با صدای صندلی بابا که عقب رفت نگاهم رو از پنجره گرفتم و بهش نگاه کردم که از صندلی رو به روم بلند شد و نقشه های رو میز رو جمع کرد .دوباره به پنجره نگاه کردم و ذهنم رفت پیش هری ..وقتی که یه بار مچش رو تو اتاقم گرفتم درحالی که تبدیل به گرگ فسقلیش شده بود و داشت میزم رو بهم میریخت . انتظار نداشت یهو سر برسم چون بهش گفته بودم باید برم جلسه پیش نگهبانها و برای همین قرار شاممون رو کنسل کرده بودم. چهره ناراحت هری آخر کار خودش رو کرد و نظرم عوض شد و جلسه رو به یه روز دیگه موکول کردم .برگشتم به اتاقم تا ژاکتم رو بردارم و موقعی که در اتاقم رو باز کردم و وسط میز با پوزه جوهری و کاغذهای بهم ریخته پیداش کردم  با چشمای گرد بهم خیر شد.

My AlphaWhere stories live. Discover now