Part 7

4.7K 795 2K
                                    


هری

صبح وقتی بیدار شدم لویی رفته بود . هی هی دلم براش تنگ شد

دوباره به فرم انسانیم برگشتم و لباس هام رو پوشیدم . لویی گفت زین رو میفرسته با هم حرف بزنیم . ته دلم میخواستم ازش عصبانی بمونم ولی میدونم نمیتونم . اون داشت همون کاری رو میکرد که من قراره انجام بدم .محافظت از رابطمون .

وقتی این مسئله رو برای خودم جا انداختم کم کم دیدم که منتظر اومدن زینم . میخوام بهش تبریک بگم و بگم دیگه ازش ناراحت نیستم . بالاخره برادرمه . براش خوشحالم که خوشحاله . در ضمن حالا که لیام با زین جفت شده یعنی دوست منم هست دیگه . با هم کلی میپلکیم و خوش میگذره.

رو زمین دراز کشیده بودم و پاهام رو به دیوار تکیه دادم و برای خودم تکون تکون میدادمشون که صدای در رو شنیدم . هیجان زده اومدم بلند شدم که یهو کله معلق شدم .بعد از چند ثانیه گره خوردگی تونستم خودم رو جمع کنم و بلند شم .

ه- زین !!

بلند شدم چرخیدم سمت در ولی زین نبود .لیام بود. لبخندم جمع شد و صاف واستادم

لی- از کجا میدونستی زین قراره بیاد ؟

قلبم شروع کرد تند تند زدن ولی به روی خودم نیاوردم . نمیتونم دروغ بگم ولی میتونم دهنم رو ببندم که.

لیام وقتی دید صدام در نمیاد سری تکون داد به چپ چپ نگاه کردنش ادامه داد

لی- زین میخواد باهات حرف بزنه ولی قبلش باید میومدم ببینم هنوز وحشی بازی درمیاری یا نه ؟

ه- نه

لی- خوبه . وقتی اومد ازش معذرت خواهی میکنی

ه-...باشه

لی- و دیگه هم این کار رو تکرار نمیکنی . این دفعه شانس آوردی جف نزاشت حقت رو کف دستت بزارم ولی دفعه دیگه هیچی جلوم رو نمیگیره .

ه- باشه ..من فقط شوکه شده بودم . آخه زین همیشه همه چیز رو به من میگفت

لی- این مسئله ای نبود که بتونه به هرکسی بگه .. میترسید آلفای سابق یه بلایی سرش بیاره یا جفتمون رو بیرون کنه .

ه- میفهمم . متاسفم

لی- فقط به خانواده اش گفت . همین . بیشتر از این خیلی ...

بعد از شنیدن جمله اولش دوباره شوکه شدم و بقیه حرف هاش رو نشنیدم. خانواده اش؟

My AlphaWhere stories live. Discover now