Part5

3.3K 612 42
                                    

فلش بک

سریع سوارماشینش شد

یونگی-خدای من فقط به خاطر یه بیهوشی ساده داشتم از استرس میمردم

گوشیش زنگ خورد

یونگی-بله مامان

مامان-چرا هر چی بهت زنگ میزنم جوابمو نمیدی

یونگی-یه اتفاق برای همکارم افتاد

مامان-یا مسیح الان چطوره

یونگی-خوبه مامان

مامان- خیلی خوشحالم که بهش کمک کردی خدا حفظت کنه پسرم

یونگی لبخندی زد

یونگی-حاضر شو بریم کلیسا حالا که گفتی

مامان-باشه

یک ساعتی بود که بی صدا داشت با خودشو خداش حرف میزد که با قرار گرفتندست مادرش روی شونش سرشو بلند کرد

یونگی-بریم؟

مامان-اهوم مثل اینکه بد دلت پر بود

یونگی که الان خالی شده بود سرشو تکون داد

مامان- یونگیا وایسا یکم بشنیم واسه همکارت دعا کنم بعدش میری یه گل میخری واسه عیادت:/

یونگی-گ..گل؟

مامان-اره

پایان فلش بک

یونگی-افسر پ...جیمین

با شنیدن اسم کوچیکش اونم خشک و خالی از زبون مافوقش تعجب کرد بیشتر از وقتی که براش یه دسته گل رز قرمز :/اورده بود

جیمین-بله ارشد

یونگی-میتونی هیونگ صدام کنی البته الان که از اداره بیرونیم

جیمین رسما داشت دیوونه میشد این مرد روبه روش همون افسر ارشد مین دائم الخواب و عصبی بود؟

جیمین-حالت خوبه؟؟

یونگی-اه اره خوبم خب چیزه اومدم بهت بگم که فرمانده گفته بود تا اخر ماه باید این پرونده تموم بشه

جیمین-اه لعنتی تهیونگ میگه حال جونگ کوک دوباره بد شده

یونگی - اگه یکم جلو بیوفته میتونیم بیشتر وقت بگیریم ببین میتونی با جونگ کوک دوباره جور بشی جلوی استراحتتو نمیگیرم خدافظ

جیمین-خدافظ

وقتی وارد اداره شد با لبخند به کسایی که نگرانش شده بودن دلگرمی داد و به سمت اتاق مشترکش با یونگی رفت وقتی درو باز کرد یونگی یکم هول شده بود

جیمین-سلام

یونگی-سلام بهتری

جیمین-بله

DDF documentWhere stories live. Discover now